به سر چهارراه که رسیدم صدای نالهاش را میشنیدم صدای کلفت مردانه که به طور نامفهوم چیزی میگفت جلوتر که رفتم دیدم پسرکی جوان و بلندقد عقب یک وانت نشسته و مدام ناله میکند انگار میخواست که کسی او را پایین بیاورد او وحشتزده نشسته بود و میله دیواره وانت را محکم چسبیده بود محاسنش تازه جوانه زده بود و صورت زرد لاغرش را لاغرتر نشان میداد از کنارش گذشتم و همینجور که از او دور میشدم دیگر صدایش کمتر و کمتر به گوش میرسید همینجور که میرفتم به یاد آوردم که چند سال پیش که در محله دیگری از همین شهر زندگی میکردیم همین گونه پسر معلولی را دیده بودم و در مراسمهای تاسوعا و عاشورا هم چند مورد دیگر دختر و پسر همین گونه . علتش چندان دور از ذهن نبود در این شهر و البته در استان من زمانی ازدواج فامیلی یک اصل محسوب میشد و به دور از میل شخصی پسر و دختر بزرگترها سالها قبل قرارهایشان را میگذاشتند و حاصلش میشد تولد کودکانی با نقص های شدید بدنی و ذهنی ولی خداوند را هزار مرتبه شکر که امروز به لطف فراگیری رسانه ای جامعه و رشد سطح علمی دیگر تعصب چندانی روی این گونه ازدواجها نیست چه گناهی کردند این بچهها که باید قربانی تضمینی اجباری باشند البته من مخالف ازدواج فامیلی نیستم.اما زمانی که یک عشق و علاقه دو نفره و یک تایید پزشکی لااقل پای کار باشد تا مدیون خودمان و این کودکان نباشیم هر روز جلوی خانه نشستن و عبور مردم ماشینها را تماشا کردن ،هر روز ساعتها روی ویلچری گوشه ای افتادند هر روز ساعتها دراز کشیدن در بستر و زخمهای شدید بدنی، سردرگمی، افسردگی، گاهاً پنهانکاری و شرم برخی از خانوادهها تنها بخش کوچکی از رنجی است که این کودکان و خانوادههایشان باید متحمل شوند بخش دیگر و به عقیده من مهمترین بخش این ماجرا حضور ماورایی و مظلومانه خود این کودکان در این دنیاست آنها هم هستند هم نه، هم حس می کنند هم نه، هم دیده می شوند هم نه، هم درک می شوند هم نه، لحظهای نمیشود خود را در جایگاه انسانی قرار داد که درک اندک و ناچیزی از دنیای فراخ اطرافش دارد
او در دنیایی میان زمین آسمان، میان بودن و نبودن، گرفتار است . اگر خود را دقایقی ناچیز در جایگاه خانوادههایشان قرار دهیم میبینیم که چقدر زندگی سخت تر و محالتر آغاز آنکه ما فکرش میکنیم می شود البته اگر عذاب وجدان ناشی از آن را نادیده بگیریم.این کودکان چون دانههای کوچکی گل قاصدکی هستند که در آسمان دنیا رها شدند تا پیامهایی تلخ و شیرین را برای ما به ارمغان بیاورند تلخ از آن رو که یادمان باشد بدتر از این هم می شود می شود در یکشهر در دنیا زندگی کرد و ندیده و نشنیده شد میشود آمد و رفت و هیچ لذتی را تجربه نکرد حتی لذت یک تماشای ساده، حتی لذت لحظه دانستن و فهمیدن. وشیرین بدان دلیل که چقدر خوب که ما ،،که من ،میبینم ،میشنوم ،حس میکنم ،میفهمم، دیده می شوم ،و جهانم نه یک اتاق نمور نه یک تخت در آسایشگاه و نه یک ویلچر کهنه نیست می توانم دنیایم را آنگونه که میخواهم بسازم شاید آنها این رنج را بر جسم و روحشان متحمل می شوند تا ما آگاهتر شویم، عاشقتر شویم و داناتر ،،به عقیده من وقتی یکی از این کودکان میمیرد همین که از زمین فاصله میگیرد آن جامه رنج را از تنش درآورده و او با تنی آسوده و سبکبال و دانا تر از همیشه به آسمان عروج میکند و شک ندارم که خداوند بر دروازه بهشت منتظر آنهاست و فرشته ای دقیق آمار آنها را میگیرد که کسی از قلم نیفتد آنها سرمایههای خداوند هستند. برای دانایی و آگاهی بیشتر باشد و قطعاً آنان که این کودکان را در دنیا تیمار کردهاند به آغوش کشیدهاند و به آنها عشق بخشیدهاند داناترین بشریت خداوند هستند.
شاید روزی اگر از مقابل بهشت گذشتم و در باز بود سرک بکشم و نگاه کنم ببینم چند تایشان زیباترینهای بهشت خداوند هستند و بر مخده های حریر لم داده اند و قانون فیثاغورث را از نو می نویسند
شکر که خدا هست او حواسش به همهچیز و همه کس هست وگرنه شاید این پرستوهای مهاجر گم میکردند مقصدشان را دراین غوغای عالم
درباره این سایت