دخترک وارد سالن شد ، اتو را از داخل طاقچه برداشته ؛ پیراهن پدر را انداخت روی بالش  و با بی حوصلگی مشغول اتو کشیدن شد . پدر گوشه سالن نشسته و چای عصرانه اش را با صدای بلند هورت می کشید ، و مادر کنار سماور نشسته بود ، سرش را پایین انداخته و گویی در نقش فرش نخ نمای کف خانه گم شده بود . اتو کشیدن لباس تمام شد ، لیلا اتو را از برق کشید و لنگ لنگان به پدر نزدیک شد و پیراهن را به طرفش دراز کرد ؛ پدر پیراهن را گرفت ، و در حالی که بلند می شد آهی کشید و گفت : خدایا شکرت . لباسش را پوشید ، سوئیچ اش را از لب طاقچه برداشت ؛ می خواست از سالن خارج شود که مادر صدایش کرد : اسماعیل ! شب که میای یه کیسه آرد هم بگیر . پدر بی آنکه سرش را برگرداند و یا چیزی بگوید ، درب سالن را پشت سرش بست و رفت . دخترک راه افتاد طرف اتاقش که مادر صدایش را بلند کرد : کجا میروی ! فردا که تعطیل است ، برادرت شاید بیاید مرخصی ، خواهرت هم برای نهار اینجاست ، باید دور و بر را مرتب کنی . لیلا دختر شانزده ساله ای بود که سال های آخر تحصیلش را می گذراند ، و البته دختر ته طقاری خانواده نیز بود ، و یک خواهر که از خودش ۴ ، ۵ سال بزرگ تر بود و در شهر زندگی می کرد و یک پسر کوچولو به نام علی داشت . لیلا گویی چیزی نشنیده ، به طرف  اتاق رفت ، بالشی را گوشه اتاق انداخت ، دراز کشیده و چادر رنگه اش را روی سر کشید . مادر درب اتاق را باز کرد و گفت : مگر با تو نیستم دختر ! تو چته ! هر روز گوشت تلخ تر میشی ! هم سن وسالات دو تا بچه بغلشونه ! اونوقت تو چی ! موندی ور دل من و بابات ! اینم از اخلاقت . وبعد غر غر کنان رفت . بغض در گلوی دخترک شکست ، و اشک ها از گوشه چشمانش ، سر خورد و افتاد . حرف های مادر و نگاه های سرد و بی توجه پدر تمامی نداشت . انگار حواس تمام اهالی روستا خیره به پای لنگ او بود . از کوچه که می گذشت انگار از در و  دیوار ها صدای پچ پچ می آمد ، گویی همه از او سخن می گفتند ، لیلا از هنگام تولد یک پایش کوتاه تر بود ، نسبت به طلا خواهرش ، زیبایی چندانی هم نداشت ، و این افکار همیشه او را آزار میداد . بلند شد ، نشست ، به دیوار تکیه داد ، به سقف خیره شد ، با دست اشکهایش را پاک کرد ، که صدای مادر از داخل حیاط بلند شد

روز ها گذشت . در مدرسه همه دور سوسن جمع شده بودند ، او لباس تازه به تن داشت ، حسابی هم زیبا شده بود ، همه بچه ها به او تبریک می گفتند ، گویا دیشب سوسن با ابراهیم ، یکی از پسران معقول روستا ، که می توان گفت ، هر دختری در روستا آرزوی ازدواج با او را داشت ، نامزد کرده بود ‌. لیلا ، از دور سوسن را نگاه می کرد ، هوا زیاد گرم نبود ، اما انگار لیلا نفسش گرفته بود و احساس خفگی می کرد ، رفت طرف شیر آب ، آبی به صورتش ریخت و به کلاس برگشت . در کلاس گروهی از بچه ها دور مریم جمع شده بودند ، طبق معمول او از امیر ، دوستش تعریف می کرد . بارها از دفتر مدرسه اخطار گرفته بود ، اما او و بعضی از بچه ها دست بردار نبودند ، و گویی داشتن دوستی در میان پسران ، افتخار بزرگی بود . الهام از گوشه کلاس لیلا را صدا زد ، ساندویچی را نصف کرد و گفت : چیزی خوردی ؟! لیلا در حالی که گرسنه بود ، گفت : بله ، ممنون نمی خورم و کنار الهام  نشست ، الهام تنهای به لیلا زد و گفت : کجایی ؟! لیلا خودش را جمع کرد و گفت : همینجا ! و با الهام مشغول صحبت شد . این افکار ، این مقایسه کردن ها ، حرف های پدر و مادر ، رفتار های اهالی روستا ، همه و همه دست به دست هم داد که لیلا معشوقه ای خیالی برای خود خلق کند . سعید ، جوان زیبا و برازنده ای بود که همراه برادر لیلا ، دوران سربازی اش را می گذراند ، و یکی دو بار به همراه برادرش به خانه آنها آمده بود ، و یک دل نه ، صد دل عاشق لیلا شده بود ، و قرار بود بعد از پایان سربازی به خواستگاری او بیاید ؛  البته این حرف ها ، زایده ذهن افسرده لیلا بود و حرف هایی که به دوستان و همکلاسی هایش گفته بود ، و اگر نه سعید هیچ وجود خارجی نداشت . از آن روز ساعت ها لیلا جلوی آینه به خودش می رسید ، دیگر گویی پایش نمی لنگید . همان روز ها بود که نامه های عاشقانه او و سعید جان گرفت ، هر روز او با دستی که گویی دست خودش نبود ، یک نامه عاشقانه برای خودش می نوشت ، و هر روز  به آن نامه ها پاسخ می داد و با سعید درد دل می کرد . مدت ها گذشت و لیلا برای کنکور آماده می شد ، دیگر آنقدر سعید را در خیالش پر و بال داده بود ، که انگار شکلی مجسم پیدا کرده بود ، که ناگهان ، امیر که همیشه مریم او را مرد رویا هایش می دید ، الهام را به همسری برگزید و به عقد خودش در آورد . باورش برای لیلا مشکل بود ، مگر می شود آنهمه عشق ، آنهمه علاقه،  آنهمه هدیه ، میان مریم و امیر ، دروغ بوده باشد . از آن شب بود که خیانت و شک به رویای زیبای لیلا راه پیدا کرد ، تازگی سعید دیر به دیر به او نامه می نوشت ، جواب نامه ها را هم چندان مفصل و با حوصله نمی داد . چه شده بود ، نکند دیگر لیلا دختر رویا های سعید نباشد ، او دوباره افسرده شده بود ، دوباره پایش بیشتر از همیشه لنگ می زد ، و هر شب در فراغ سعید اشک  می ریخت ، او باورش شده بود که سعید واقعیت دارد ، خیال او جان گرفته بود و جان لیلا بی خیالش بهایی نداشت . آن روز الهام به دیدن لیلا آمد ، دستی به سر و رویش کشیده بود ، زیبا تر از همیشه ، بوی نو عروس ها را می داد ، لیلا را بوسید و آرام سراغ سعید را از او گرفت ، آخر سعید راز کوچک لیلا و الهام بود ، لیلا از جواب دادن طفره رفت و ساعات خوشی با الهام گذشت . روز بعد خروس خانه خواب مانده بود و لیلا با صدای قار قار  کلاغ ها بر لب دیوار خانه از خواب بیدار شد . او هرگز از کلاغ ها خوشش نمی آمد ، مادر بزرگ و قتی زنده بود ،کلاغ ها  را که بر لب دیوار میدید ، صدا می کرد : اگر خبر خوشی داری ، بخوان ، و اگر نه از لب بام ما دور شو . آن روز عروسی سوسن ، همکلاسی لیلا بود ، پشت بام ها مملو از مردم بود ، صدای ساز و دهل از دور به گوش می رسید ، مادر در خانه نبود ، حتما به تماشای عروسی رفته بود . لیلا آبی به صورتش زد ، چادرش را برداشت ، به طرف در به راه افتاد ، تا به تماشای عروسی برود ، که ناگهان ، زمین زیر پایش به لرزه در آمد و فریاد از پشت بام ها بلند شد و دقایقی بعد سکوت ، سکوت ، و زجه های مادر ، و پایان لیلا و عشق خیالی اش .  


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها