داستان و رمان



زن سینی چای را بهانه کرد و کنار مرد نشست ، مرد اخبار را بهانه کرد و از زن فاصله گرفت . زن نزدیک شد و آرام دست مرد را گرفت ، مرد بی حوصله دست از دست زن کشید . زن حرف زد ، مرد سکوت کرد . زن خندید ، مرد سرد بود . زن مادر شد ، مرد عاشق . زن تنها شد ، مرد نفهمید . زن پیر شد در آینه ، مرد نبود .  زن رفت ، مرد سرش را بر گرداند ، تنها مانده بود میان یک قبرستان بزرگ ، و ع که به او لبخند می زد‌ . مرد گریه کرد ، دیر شده بود ؛ زن خندید ، تنهایی تمام شد . مرد فریاد زد برگرد ، زن دوید و از او دور شد ، خیلی دور ، ؛  و در قلب سرد خاک تا ابد آرام گرفت .


امروز لیلا به دیدنم آمد. با یک پسر جوان که شاید ۲۴ یا ۲۵ سال سن داشت ، با شیشه آبی که در دست داشت سنگ قبر را شست و لیلا آرام کنار قبر نشست چشمهایش کم نور و بی تفاوت به سنگ خیره بود . به نظرم آن پسر جوان مجتبی بود ، از وقتی که ۵ یا نمی دانم شاید ۶ سال سن داشت ، ندیدمش جوان رو به لیلا کرد و گفت : این قبر دایی محموده . لیلا همچنان ساکت و خیره بود ، پسر جوان فاتحه ای خواند . اشک هایش بی اراده بر سنگ قبر می چکید مطمئن شدم که او خود مجتبی است ، چقدر بزرگ شده ! هم سن و سال زمانی که من تصادف کردم . وقتی که بلند شدند تا بروند ، لیلا رو به مجتبی کرد و گفت : دایی ات کی فوت کرده ؟!. پسر بازوی لیلا را گرفت و در میان قبر ها راه افتادند و دور شدند ؛ و من ماندم و این فکر که چرا خواهر بزرگم مرا به یاد نداشت.


زن دوان دوان ، رسید جلوی خانه خدا و محکم به درب کوبید ؛ پشت سرهم و محکم . دقایقی گذشت و درب آرام باز شد . زن پرید داخل و صدا کرد : خدایا ! پسرم در تب می سوزد . خدا که از پشت پنجره ابر ها را تماشا می کرد ، با نگاه مهربان ، به زن خیره شد . زن نزدیک شد و زانو زد : خدایا کمکم کن ! خدا داستان او را گرفت و او را بلند کرد و گفت : هدیه کوچکی بود که برای تجربه زندگی به تو بخشیدم اما امروز زن اشک هایش سرازیر شد ، دست از دست خدا کشید ، به زمین افتاد و در میان آه و ناله گفت : چه شب ها که تا صبح به درگاه تو نماز کردم ، چه صبح ها که تا شب ، برای تو روزه گرفتم ، خیلی سعی کردم بنده خوب تو باشم ، چرا می خواهی او را ازمن بگیری . خدا در حالی که از او دور می شد گفت : امیدوارم او ، لایق اشک های تو باشد . زن به خانه برگشت و همه عمر مشغول بزرگ کردن پسرش شد ، حواسش نبود که روزگار ، زیبایی و جوانی و سلامتی او را به یغمای برد . پسر هر روز بزرگ تر و زیبا تر و قوی تر شد ، و مادر هر روز ضعیف تر و پیر تر . زمانش فرا رسید و مرغ عشق در دل پسر لانه کرد و تصمیم گرفت زندگی اش را با کسی شریک شود ؛ پس مادر رخت شادی پوشید و پسر را به آرزویش رساند . پیرزن خانه اش را به پسر و عروس اش  بخشید ، و در کنج کلبه کوچکی هر روز به انتظار پسر بود و پسر هر روز دیر تر و دیر تر به دیدن او می آمد . روزی رسید که او روز ها و شب های زیادی مادر را یاد نمی کرد ، مادر ، نزد پسر رفت و گفت : ای تمام سهم من از زندگی ، چرا مادر را از یاد برده ای ؟! و پسر برای او گفت که حالا یک همسر و یک پدر است و روز هایش با کار و شب هایش با خستگی تمام می شود ، اما مادر دوباره دلش پسرش را می خواست ، پس دوباره به نزد خدا رفت ، این بار آرام و لنگ لنگان ، با عصا درب خانه خدا را کوبید و خدا زیبا تر از همیشه جلوی او ظاهر شد . زن گفت : آمدم دوباره پسرم را از تو بخواهم . خدا پاسخ داد : من که او را به تو بخشیدم ! پیرزن ادامه داد : حالا او پدر شده و همسر ، زندگی اش شده ، کار ، کار و کار . خدا گفت : چه می خواهی ؟ زن گفت : پول و خانه و آرامش ، تا او دوباره پیش من برگردد . خداوند هرچه پیرزن خواست به پسرش بخشید ، اما باز هم پسر نا مهربانی می کرد و به دیدار او نمی آمد و دیگر پیرزن خجالت می کشید او را از خدا بخواهد ، پس سکوت کرد و دیگر از خدا چیزی نخواست ‌. در یک غروب دلتنگ که پیرزن در زیر سایه درخت سیب گوشه حیاط نشسته بود ، صدای در آمد . پیرزن درب را باز کرد ؛ خدا بود ، زن خیلی خوشحال شد ، خدا به دیدار او آمده بود . خدا گوشه کلبه حقیرانه او نشست ، با او چای خورد ، با او از درخت سیب ، سیب چید و با هم سیب خوردند ، با هم به دامنه سبز نزدیک کلبه رفتند و غروب خورشید را تماشا کردند ‌. وقتی خدا خواست که برود ، پیرزن دست او را گرفت و گفت : مرا هم با خودت ببر ، من از تنهایی می ترسم ؛ من همه چیز را برای پسرم از تو تقاظا کردم ، اما دیگر او را ندارم . خدا دست پیرزن را نوازش کرد و گفت : تو مادر خوبی بودی ، برای همین من بهشت زیبایم را به تو بخشیدم . و بعد دست در دست هم از پله های آسمان بالا رفتند .


حال مادر جان خیلی بد بود ، فریبا گریه می کرد و به آقای دکتر بد و بیراه می گفت . دیشب زنگ زده بودند ، اما هنوز خبری از آقای دکتر نبود . فریده لیوان آب را داد دست فریبا و آرام گفت : برسونمش بیمارستان ! معلوم نیست آقای دکتر کدوم گوریه ؟!  هنوز حرف فریده تمام نشده بود که صدای فریبا بالا رفت : خدا لعنت کنه ! زنگ بزنیم اورژانس بیاد ! که صدای زنگ در آمد . غوغایی به پا شد و آقای دکتر و فریبا افتاده بودند به جان همدیگر . حواس کسی به مادر جان نبود ، که به سختی می گفت : تمومش کنید ! چرا افتادین به جان هم ؟! من دکتر نمی خواهم ، بروید خانه هایتان . ناگهان همه با جیغ فریده ساکت شدند . فردای آن روز آقای دکتر با کت و شلوار سورمه ای اش محترمانه اشک می ریخت و از همکاران برای حضور در جلسه مادر جان تشکر می کرد . فریده گوشه ای کز کرده و به ع جان خیره شده بود و فریبا در در فراغ مادر جان ناله سر می داد و مادر جان آرام خوابیده بود  ، انگار شاد بود که با مرگ او قائله خوابیده است .


دخترک وارد سالن شد ، اتو را از داخل طاقچه برداشته ؛ پیراهن پدر را انداخت روی بالش  و با بی حوصلگی مشغول اتو کشیدن شد . پدر گوشه سالن نشسته و چای عصرانه اش را با صدای بلند هورت می کشید ، و مادر کنار سماور نشسته بود ، سرش را پایین انداخته و گویی در نقش فرش نخ نمای کف خانه گم شده بود . اتو کشیدن لباس تمام شد ، لیلا اتو را از برق کشید و لنگ لنگان به پدر نزدیک شد و پیراهن را به طرفش دراز کرد ؛ پدر پیراهن را گرفت ، و در حالی که بلند می شد آهی کشید و گفت : خدایا شکرت . لباسش را پوشید ، سوئیچ اش را از لب طاقچه برداشت ؛ می خواست از سالن خارج شود که مادر صدایش کرد : اسماعیل ! شب که میای یه کیسه آرد هم بگیر . پدر بی آنکه سرش را برگرداند و یا چیزی بگوید ، درب سالن را پشت سرش بست و رفت . دخترک راه افتاد طرف اتاقش که مادر صدایش را بلند کرد : کجا میروی ! فردا که تعطیل است ، برادرت شاید بیاید مرخصی ، خواهرت هم برای نهار اینجاست ، باید دور و بر را مرتب کنی . لیلا دختر شانزده ساله ای بود که سال های آخر تحصیلش را می گذراند ، و البته دختر ته طقاری خانواده نیز بود ، و یک خواهر که از خودش ۴ ، ۵ سال بزرگ تر بود و در شهر زندگی می کرد و یک پسر کوچولو به نام علی داشت . لیلا گویی چیزی نشنیده ، به طرف  اتاق رفت ، بالشی را گوشه اتاق انداخت ، دراز کشیده و چادر رنگه اش را روی سر کشید . مادر درب اتاق را باز کرد و گفت : مگر با تو نیستم دختر ! تو چته ! هر روز گوشت تلخ تر میشی ! هم سن وسالات دو تا بچه بغلشونه ! اونوقت تو چی ! موندی ور دل من و بابات ! اینم از اخلاقت . وبعد غر غر کنان رفت . بغض در گلوی دخترک شکست ، و اشک ها از گوشه چشمانش ، سر خورد و افتاد . حرف های مادر و نگاه های سرد و بی توجه پدر تمامی نداشت . انگار حواس تمام اهالی روستا خیره به پای لنگ او بود . از کوچه که می گذشت انگار از در و  دیوار ها صدای پچ پچ می آمد ، گویی همه از او سخن می گفتند ، لیلا از هنگام تولد یک پایش کوتاه تر بود ، نسبت به طلا خواهرش ، زیبایی چندانی هم نداشت ، و این افکار همیشه او را آزار میداد . بلند شد ، نشست ، به دیوار تکیه داد ، به سقف خیره شد ، با دست اشکهایش را پاک کرد ، که صدای مادر از داخل حیاط بلند شد

روز ها گذشت . در مدرسه همه دور سوسن جمع شده بودند ، او لباس تازه به تن داشت ، حسابی هم زیبا شده بود ، همه بچه ها به او تبریک می گفتند ، گویا دیشب سوسن با ابراهیم ، یکی از پسران معقول روستا ، که می توان گفت ، هر دختری در روستا آرزوی ازدواج با او را داشت ، نامزد کرده بود ‌. لیلا ، از دور سوسن را نگاه می کرد ، هوا زیاد گرم نبود ، اما انگار لیلا نفسش گرفته بود و احساس خفگی می کرد ، رفت طرف شیر آب ، آبی به صورتش ریخت و به کلاس برگشت . در کلاس گروهی از بچه ها دور مریم جمع شده بودند ، طبق معمول او از امیر ، دوستش تعریف می کرد . بارها از دفتر مدرسه اخطار گرفته بود ، اما او و بعضی از بچه ها دست بردار نبودند ، و گویی داشتن دوستی در میان پسران ، افتخار بزرگی بود . الهام از گوشه کلاس لیلا را صدا زد ، ساندویچی را نصف کرد و گفت : چیزی خوردی ؟! لیلا در حالی که گرسنه بود ، گفت : بله ، ممنون نمی خورم و کنار الهام  نشست ، الهام تنهای به لیلا زد و گفت : کجایی ؟! لیلا خودش را جمع کرد و گفت : همینجا ! و با الهام مشغول صحبت شد . این افکار ، این مقایسه کردن ها ، حرف های پدر و مادر ، رفتار های اهالی روستا ، همه و همه دست به دست هم داد که لیلا معشوقه ای خیالی برای خود خلق کند . سعید ، جوان زیبا و برازنده ای بود که همراه برادر لیلا ، دوران سربازی اش را می گذراند ، و یکی دو بار به همراه برادرش به خانه آنها آمده بود ، و یک دل نه ، صد دل عاشق لیلا شده بود ، و قرار بود بعد از پایان سربازی به خواستگاری او بیاید ؛  البته این حرف ها ، زایده ذهن افسرده لیلا بود و حرف هایی که به دوستان و همکلاسی هایش گفته بود ، و اگر نه سعید هیچ وجود خارجی نداشت . از آن روز ساعت ها لیلا جلوی آینه به خودش می رسید ، دیگر گویی پایش نمی لنگید . همان روز ها بود که نامه های عاشقانه او و سعید جان گرفت ، هر روز او با دستی که گویی دست خودش نبود ، یک نامه عاشقانه برای خودش می نوشت ، و هر روز  به آن نامه ها پاسخ می داد و با سعید درد دل می کرد . مدت ها گذشت و لیلا برای کنکور آماده می شد ، دیگر آنقدر سعید را در خیالش پر و بال داده بود ، که انگار شکلی مجسم پیدا کرده بود ، که ناگهان ، امیر که همیشه مریم او را مرد رویا هایش می دید ، الهام را به همسری برگزید و به عقد خودش در آورد . باورش برای لیلا مشکل بود ، مگر می شود آنهمه عشق ، آنهمه علاقه،  آنهمه هدیه ، میان مریم و امیر ، دروغ بوده باشد . از آن شب بود که خیانت و شک به رویای زیبای لیلا راه پیدا کرد ، تازگی سعید دیر به دیر به او نامه می نوشت ، جواب نامه ها را هم چندان مفصل و با حوصله نمی داد . چه شده بود ، نکند دیگر لیلا دختر رویا های سعید نباشد ، او دوباره افسرده شده بود ، دوباره پایش بیشتر از همیشه لنگ می زد ، و هر شب در فراغ سعید اشک  می ریخت ، او باورش شده بود که سعید واقعیت دارد ، خیال او جان گرفته بود و جان لیلا بی خیالش بهایی نداشت . آن روز الهام به دیدن لیلا آمد ، دستی به سر و رویش کشیده بود ، زیبا تر از همیشه ، بوی نو عروس ها را می داد ، لیلا را بوسید و آرام سراغ سعید را از او گرفت ، آخر سعید راز کوچک لیلا و الهام بود ، لیلا از جواب دادن طفره رفت و ساعات خوشی با الهام گذشت . روز بعد خروس خانه خواب مانده بود و لیلا با صدای قار قار  کلاغ ها بر لب دیوار خانه از خواب بیدار شد . او هرگز از کلاغ ها خوشش نمی آمد ، مادر بزرگ و قتی زنده بود ،کلاغ ها  را که بر لب دیوار میدید ، صدا می کرد : اگر خبر خوشی داری ، بخوان ، و اگر نه از لب بام ما دور شو . آن روز عروسی سوسن ، همکلاسی لیلا بود ، پشت بام ها مملو از مردم بود ، صدای ساز و دهل از دور به گوش می رسید ، مادر در خانه نبود ، حتما به تماشای عروسی رفته بود . لیلا آبی به صورتش زد ، چادرش را برداشت ، به طرف در به راه افتاد ، تا به تماشای عروسی برود ، که ناگهان ، زمین زیر پایش به لرزه در آمد و فریاد از پشت بام ها بلند شد و دقایقی بعد سکوت ، سکوت ، و زجه های مادر ، و پایان لیلا و عشق خیالی اش .  


       روزگار عجب مشاطه ای است ، هر روز چیز تازه ای در مسیر راهت قرار میدهد ، گاه آنقدر غیر قابل باور که تا مدت ها مات یک حقیقت تلخی و از حال خویش بی خبر چون کلافی سر در گم ، هرجا سراب میبینی ، دیوانه وار در هزار توی آرزو هایت دور خویش می گردی تا باورش کنی تومار عمرت به هم پیچیده شده و روزگار سر آمده است . زمانی از ارتفاع می هراسیدم و روزی وحشت از دریا و لحظه ای از حرم آتش و امروز از گم شدن در خویش می هراسم ، از فراموش شدن و فراموش کردن ، از به یغما رفتن خاطرات که تمام هویت مرا می سازد ، مادر را می بینم که بی هدف امتداد کوتاه سالنی را عقب و جلو می رود ، بر درب ها مشت کوبیده و فریاد می زند و همیشه مسافر است و هر لحظه از رفتن سخن می گوید ، گویی روز های او را پایانی نیست ، درب ها بسته و چراغ ها خاموش بیدارم کنید از این کابوس بی پایان .

این کابوس لحظه ای مرا به حال خود وا نمی گذارد ، هر کجا می روم ، هرچه می کنم این کابوس با من است ، با من قدم میزند ، بامن شعر می خواند ، با من نفس میکشد ، می ترسم از غریبه ای که سایه به سایه ام قدم بر می دارد ، در کدام لحظه شوم سایه سنگین را بر جسم و روحم خواهد کشید ، و مرا در فراموشی تا ابد فرو خواهد برد ،  می گریزم از این غریبه آشنا ، می هراسم از این کابوس سیال ، او با من می آید ، همیشه و همه جا ، تا هنوز در خویش گم نگشته ام ، ای آسمان دریا ببار و مرا در خویش غرق کن ، ای زمین دهان بگشا و مرا به کام خویش بکش ، قبل آنکه مرگ را هم ندانم و نبینم و نفهمم ، که فراموشی در باور من یک مردن زنده است ، وآن حسن یوسف رنگ پریده پشت شیشه ، از تو  زنده تر است  ، تو فقط نفس می کشی ، و یا کریم ها از پشت شیشه برای تنهایی تو اشک می ریزند ، بجای تو آزادی را پر می کشند در آسمانها ، و تو حتی یاکریم را نمی فهمی و نمی بینی ، چه دلخوشی کودکانه ای است هنوز دلبستن به ریسمان پوسیده دنیا ، وقتی اینقدر دنیا بی اعتبار است ، وقتی برایش فرقی نمی کند گرگ باشی یا بره ، بی امان تو را می درد و گوشت باور و دلبستگی هایت را به نیش می کشد ، قطار عمر به سرعت به سوی ایستگاه آخر پیش می رود ، دیگر از شیشه ، اشیاء ، آدم ها ، درختان و کوه ها قابل تشخیص نیست ، همه چیز به سرعت محو می شود ، صدای سوت قطار در میان کوه ها می پیچد ، آری دنیا ، خداحافظ ، من دارم تو را فراموش میکنم ، دارم تورا می بازم ، افسوس ای دریا های بی نهایت ، افسوس ای جنگل های تنهای شلوغ ، ای درختان سر مست ، ای ماسه های عاشق ، ای باران تند ، ای باران آرام ، خداحافظ ، من دارم به دل تاریکی می روم ، نوری نیست ، صدایی نیست و آشنایی نیست ، فقط فراغ ، فراغ و فراغ ، انگار به سیاره ای نا شناخته سفر خواهم کرد ، ای خدای مهربان ، که جانم هدیه مهربانی توست ، نا سپاسی است اما باز ستان این گرانبها امانتت را ، اما مرا به آن سرزمین ناشناخته که می هراسم از آن در خواب و بیداری تبعید مکن ، تو را به شکفتن هر غنچه در لحظه ، تو را به سجده قطرات باران ، قسم ، مرا برهان از چنگ این کابوس مدرن .

(( تقدیم به تمام آنان که شاید روزگاری ، فراموشی می شود تمام سهمشان از دنیا ))   


 آن روز در آسمان هفتم خبری بود ، همه چیز به هم ریخته بود و صدای گریه کودکی به گوش می رسید که مدام داد می زد (( زمین را دوست ندارم )) . خداوند صدای کودک را شنید ، پس ، آفرین ، یکی از فرشتگان زیبایش را صدا کرد واز او خواست آن کودک را نزد او بیاورد . کودک را پیش خدا آوردند ؛ هنوز گریه می کرد . همه رفتند و کودک ،  با خدا ، تنهاماند او هرگز خدا را ندیده بود تنها می دانست که او و تمام آن کودکانی که به زمین سفر می کنند نقاشی های خداوند هستند . چشمان سیاه و درشت کودک در چشمان بی انتهای خداوند قفل شده بود ؛ با گوشه آستین اشک هایش را پاک کرد و پرسید : تو خدایی ؟! خدا لبخندی زد و دست او را گرفت و گفت : بله ، من خدا هستم . و ناگهان هر دوی آنها در میان دشتی بزرگ و زیبا ، پر از گلهای رنگارنگ کنار هم قدم می زدند . خدا پرسید : چرا زمین را دوست نداری؟! کودک پاسخ داد : اینجا خیلی بهتر است . خدا پرسید تو که تا بحال به زمین نرفته ای پس از کجا می دانی اینجا بهتر است ! کودک جوابی نداد ‌. حالا دیگر رسیده بودند زیر یک درخت بزرگ و زیبا و پر شکوفه ، خدا نشست و تکیه داد به درخت ، کودک را نشاند روی زانو و دست هایش را در دست گرفت و گفت : چرا حرف نمی زنی ؟! کودک سرش را انداخت پایین و بریده بریده گفت : آنجا در زمین ، تو نیستی ؛ تو اینجا در آسمان هفتمی ، من دنیای بی تو را دوست ندارم .‌ خدا لبخندی زد و گفت : نه ! من همیشه اینجا هستم . و سپس دستش را گذاشت روی قلب کوچک او ، و ادامه داد ، اینجا در قلب تو . ابری آمد و فرشی شد زیر پای خدا و آن کودک و آنها در آسمان به پرواز در آمدند . در میان آن همه آرامش و سکوت خدا کودک را بوسید و ادامه داد : زمین باغ کوچک من است ، اگر صدایم کنی صدایت را خواهم شنید ، اگر اشک بریزی اشک هایت را میبینم اگر لبخند بزنی نورش در آسمان من هم خواهد درخشید . کودک که حالا دلش آرام گرفته بود ، سرش را گذاشت روی شانه خدا و آرام خوابش برد . فردای آن روز صدای گریه آن کودک از دل یکی از هزاران هزار خانه روی زمین بلند شد و به آسمان خدا رسید . خداوند که داشت کتابش را می خواند ، آرام کتاب را بست ، به کودک نگاهی انداخت و گفت : انسان خوبی باش ! من کنارت هستم ، تا همیشه . 


ساعت نه شب بود . از خانواده خواستگار هنوز خبری نبود ‌. طاقت پدر جان طاق شده بود ، رو به مادر کرد و گفت : شاید نمی خواهند بیایند . حدود ساعت ۱۰ بود که بالاخره خواستگار ها آمدند ؛ از چهره پدر داماد چیزی معلوم نبود اما معلوم بود که مادر داماد دلش راضی به این وصلت نیست . خواهر داماد را هم اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد . آقا جان کلی از کمالات عروس خانم گفت  . مادر جان هم چشم به گل های فرش دوخته بود تا از نگاه های سنگین خواهر و مادر داماد در امان بماند ؛ چاره ای نبود ، راضی باشند یا نه سوسن ۳۰ سال سن داشت ، یه کاری باید کرد . بالاخره عروس خانم چای را آورد ، و با آقای داماد به اتاق مجاور رفتند  ، برای صحبت . خواهر داماد ، خواست یه جوری بحث سن و سال عروس را پیش بکشد ؛ آخر عروس ۴ سال از داماد بزرگ تر بود ، اما پدر و مادر عروس اصلا وارد این بحث نمی شدند . خلاصه آن شب همه چیز به خوبی و خوشی بر گزار شد و قرار عقد را برای پنج شنبه شب همان هفته گذاشتند . امروز سوسن سی و دومین سال عمرش را در خانه آقا جان آغاز کرد و هنوز آن پنج شنبه افسانه ای فرا نرسیده است .


        زن سینی چای را بهانه کرد و کنار مرد نشست ، مرد اخبار را بهانه کرد و از زن فاصله گرفت . زن نزدیک شد و آرام دست مرد را گرفت ، مرد بی حوصله دست از دست زن کشید . زن حرف زد ، مرد سکوت کرد . زن خندید ، مرد سرد بود . زن مادر شد ، مرد عاشق . زن تنها شد ، مرد نفهمید . زن پیر شد در آینه ، مرد نبود .  زن رفت ، مرد سرش را بر گرداند ، تنها مانده بود میان یک قبرستان بزرگ ، و ع که به او لبخند می زد‌ . مرد گریه کرد ، دیر شده بود ؛ زن خندید ، تنهایی تمام شد . مرد فریاد زد برگرد ، زن دوید و از او دور شد ، خیلی دور ، ؛  و در قلب سرد خاک تا ابد آرام گرفت .


امروز لیلا به دیدنم آمد. با یک پسر جوان که شاید ۲۴ یا ۲۵ سال سن داشت ، با شیشه آبی که در دست داشت سنگ قبر را شست و لیلا آرام کنار قبر نشست چشمهایش کم نور و بی تفاوت به سنگ خیره بود . به نظرم آن پسر جوان مجتبی بود ، از وقتی که ۵ یا نمی دانم شاید ۶ سال سن داشت ، ندیدمش جوان رو به لیلا کرد و گفت : این قبر دایی محموده . لیلا همچنان ساکت و خیره بود ، پسر جوان فاتحه ای خواند . اشک هایش بی اراده بر سنگ قبر می چکید مطمئن شدم که او خود مجتبی است ، چقدر بزرگ شده ! هم سن و سال زمانی که من تصادف کردم . وقتی که بلند شدند تا بروند ، لیلا رو به مجتبی کرد و گفت : دایی ات کی فوت کرده ؟!. پسر بازوی لیلا را گرفت و در میان قبر ها راه افتادند و دور شدند ؛ و من ماندم و این فکر که چرا خواهر بزرگم مرا به یاد نداشت.


متاسفانه برخی از بازدید کننندگان عزیز ما اقدام به کپی و نشر بدون مجوز برخی از مطالب وبلاگ ما نموده اند و پس از درج کامل مطالب وبلاگ  در انتهای مطلب آدرس وبلاگ ما هم ذکر شده که طبق قانون کپی رایت این عمل مجرمانه محسوب شده و پیگرد قانونی دارد . خواهش مندیم هرچه زود تر اقدام به حذف مطالب نمایید . 


سال‌ها پیش در دوره راهنمایی یا همان  متوسطه اول امروزی در مدرسه راهنمایی هفت تیر درس می‌خواندم مدرسه ما و دبستان پسرانه شهید سندروس و دبیرستان دخترانه انقلاب و دبستان دخترانه عفت ( یا درست به خاطرم نمی‌آید شاید هم پروین) درگذشته  مرکز تربیت معلم بود که با دیوارکشی چهار مدرسه شده بود و همه  با یک دیوار به هم متصل بود برادر کوچکم در دبستان سندروس من  در راهنمایی هفت تیر و خواهر بزرگم در دبیرستان انقلاب مشغول درس خواندن بودیم مدرسه ما در آن زمان   فوق‌العاده بزرگ و خاطره‌انگیز من عاشق مدرسه ام بودم عاشق درختان کاجی که بدست خود دانش آموختگان کاشته شده بود یک زمین والیبال بزرگ یک  زمین بسکتبال  بزرگ و دو میز تنیس خلاصه در زمان خودش یک پا مدرسه خصوصی بود آن روزها به این حرف‌ها فکر نمی‌کردیم مدرسه پر از خاطره و ما پر از شوق بودیم ،من از همه جای مدرسه بیشتر عاشق پشت مدرسه بودم پشت ساختمان کلاس‌ها  دیوار بین مدرسه ما و دبستان  سندروس قرار داشت  یک درخت سنجد پیر و بزرگ که بهار بوی شکوفه‌های سنجد هر کسی رو مسخ خودش می‌کرد یک شاخه بزرگی از درخت سنجد آویزان شده بود داخل مدرسه ماشکوفه‌های زرد با بوی تند که به مذاق بعضی از بچه‌ها خوش نمی‌آمد ولی من عاشقان آن درخت بودم عاشق بهار تابستان پاییز و زمستانش خلاصه من که هنوز عاشق آن درخت هستم اما آن درخت هنوز هست یا نه نمی‌دانم خدا کند که باشد،،، بگذریم در دوره راهنمایی خوب طبیعتاً ما برای هر درس یک معلم داشتیم در پایه دوم راهنمایی برای درس ادبیات  دو هفته از آغاز مدرسه گذشته بود و هنوز معلمی برای ما نیامده بود تااینکه یک روز به ما اعلام کردند که امروز معلم خودتان به کلاس خواهد آمد در آن زمان معلم در نظر دانش‌آموز  دو تیپ شخصیتی  داشت* معلم مهربان یا معلم بداخلاق*  ما هم منتظر بودیم که ببینیم معلم ادبیاتمان از کدام دسته  است در کلاس باز شد و خانمی زیبا سفیدپوست  با قدی نه‌چندان بلند البته کوتاه هم نه وارد کلاس شد همه پس از سلام و احترام نشستیم معلم  جلو رفت و روی تخت چیزی نوشت فهیم  البته با اسم کوچک که من به خاطر نمیاورم و بعد درحالی‌که گچ رو می‌گذاشت به سمت ما برگشت و لبخند گفت من سهیم هستم معلم ادبیات و نگارش شما بعد عظیم و سپس از ما خواست که یکی کی خودمان را معرفی کنیم روزها گذشت و چند جلسه درس ما و خانم فهیم سر شد او شخصیت جالبی داشت شعرهای حماسی شاهنامه را چنان بلند و محکم می‌خواند که همه کلاس محو تماشای او می‌شدند شعرهای لطیف را هم چنان عاشقانه که روحمان به دنیای دیگری پر می‌کشید برای خانم فهیم نگارش یک درس در حاشیه نبود او به نوشتن به اندازه خواندن ادبیات بها می‌داد حمل بر خودستایی نباشد من ادبیاتم بد نبود برخلاف بچه‌های دیگر اصلاً معنی شعر و کلمات را نمی‌نوشتم چون واژه‌ها در مقابل چشمانم بی‌پرده بود از این‌رو همیشه میز آخر می‌نشستم و گاهی آرام خودم را روی میز ولو می‌کردند چون تکرار مطالب خسته خسته ام میکرد . روز زنگ نگارش طبق معمول لم داده بودم روی میز که خانم فهیم به من اشاره کرد و گفت: بلند شو، من بلند شدم اطرافم رو نگاه کردم گفتم: خانوم  ما ،،خانوم به سمت من آمد و گفت: بله شما تنبل خانم که کلاس را با خوابگاه اشتباه گرفتی   تا آنروز  اصلاً خانم فهیم از من  درس نپرسیده بود انشا هم در کلاس نخوانده بودم و اولین معلمی بود که این‌قدر محکم من را تنبل خطاب می‌کرد البته همچین دانش‌آموز نابغه هم نبودم .بلند شدم   اشاره کرد که بروم وسط کلاس دفترم را برداشتم از جلوی خانم که میگذشتم عطر ملایمی زده بود که هنوز در خاطرم هست دست‌هایش را برد پشت و با سر به من اشاره که بخوانم موضوع آن جلسه آزاد بود هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو من موضوع تولد و زندگی و مرگ را به‌‌عنوان نمونه انتخاب کرده و در موردشان نوشته بودم وقتی انشا تمام شد و دفترم را از مقابل صورتم پایین آوردم دوستان شرور کوچکم را دیدم که دست از شرارت برای دقایقی برداشته و به من خیره شده بودندخانم فهیم شروع به دست زدن کرد و پشت سر او  تمام بچه‌های کلاس خانم به من نزدیک شد و مرا در آغوش گرفت و بعد دست گذاشت روی شانه‌ام مثل یک دوست و بعداز آن ما تا ابد دوستان خوبی شدیم از آن زمان من بیشتر عاشق ادبیات شدم البته هرگز شاهکار ادبیات نشدم اما عاشق تا دلت بخواهد هنوز خیلی وقت‌ها دلم برای خانم فهیم تنگ می شود البته من همیشه معلم‌های شایسته و بی‌نظیری   داشتم آنقدر  مدرسه برای من خاطره‌انگیز بود که یادآوری آن قلبم را به درد می‌آورد،، افسوس. سرکار خانم فهیم خواستم بگویم که یک معلم  می‌تواند یک انسان را دوباره از نو بنا کند همانگونه که  شما روح  مرا ازنو  و  دنیایم را تازه بنا کرد خواستم این مطلب و این خاطره را تقدیم به همه معلمان عزیز سرزمینم کنم .

عارفان علم عاشق می شوند
بهـترین مردم معلـم می شوند
عشق با دانش متمم می شود
هر که عاشق شد معلم می شود
روز معلم مبارک باد



پیرمرد پس از سال‌ها سوزنبانی تازه یک هفته میشدکه بازنشسته  شده بود روزها سخت و  کند می‌گذشت به این وسعت از بیکاری عادت نداشت هر روز صبح زود از خواب بیدار می‌شد و روی تختش می‌نشست و از پنجره‌ای رو به رو به انبوه درختان بیرون خیره می‌شد چایی و لقمه نان و پنیری می‌خورد و با یک چوب ماهی گیری که دست ساخته خودش بود و یک سبد از خانه بیرون می‌رفت همان نزدیکی‌ها تالاب کوچکی بود که در بعضی فصلها ماهی  داشت هر روز پیرمرد ساعت ها کنار تالاب می‌نشست و مشغول ماهی گیری می‌شد اما او هرگز ماهی با خودش به خانه نمی آورد  چون اون مردی بود با قلبی کوچک که طاقت آزار هیچ جانداری را نداشت او مردی بود عاشق تمام  دنیا ساعت‌های طولانی انتظار در ایستگاه های قطار از او مردی صبور ساخته بود که  قلبش برای هرکس و هرچیزی می تپید پیرمرد سال‌ها پیش در یک شب طوفانی زمانی که خانه نبود همسرش را بر اثر ذات‌الریه از دست داده بود و هرگز نخواست بعد او  روزها و شب‌هایش را با کسی قسمت کند از اینرو  فرزندی هم نداشت که در این ایام پیری کنارش باشد پس به تنهایی روزگار می‌گذراند ولی او هرگز به خدا گله نکرد از روزهای تنهایی و دلتنگیش  و همیشه و هرجا تنها ماند  گفت: خدایا هزار مرتبه تو را شکر  ))چون خدا دوست او بود نه  بدهکارش و او دوستش را تنها به‌خاطر خودش دوست داشت نه  برای هیچ چیز دیگر یک روز صبح که پیرمرد لباس‌هایش را شست و روی طناب  انداخت و چوب ماهیگیری اش را برداشت و رفت سمت تالاب طبق معمول روی همان تخته سنگ همیشگی نشست و سر قلابش را به آب انداخت دقایقی نگذشته بود که ماهی کوچکی  به قلاب گیر کرد مرد آرام قلاب را از آب بیرون کشید ماهی را با دست گرفت و قلاب را از دهان او جدا کرده و ماهی را به داخل آب انداخت دوباره قلاب را به آب انداخت و باز دوباره همان ماهی به سر قلاب گیر کرد و اصلاً تقلایی برای رهایی نمی‌کرد دوباره پیرمردقلاب را از دهان ماهی کوچک خارج کرد و او را به آب انداخت او دلش برای ماهی  سوخت و این بار دیگر قلابش را به آب نینداخت ساعتی آن‌جا نشست هوا کمه که تاریک شده بود به سمت خانه به راه افتاد پیر مرد  چند روزی در خانه مشغول کار های عقب افتاده اش شد و نتوانست به تالاب برود بعد چند روز یک روز صبح دوباره قلاب ماهیگیری اش را برداشت و به سمت تالاب به راه افتاد تازه قلابش را به انداخت آب انداخته بود که حس کرد ماهی قلاب را گرفته قلاب را  بالا کشید باور کردنش ممکن نبود باز همان ماهی پیرمرد درحالی‌که قلاب را از دهان ماهی جدا می‌کرد گفت تو چرا این‌قدر به قلاب گیر می‌کنی و بعد او را آرام انداخت داخل آب اما ماهی از آنجا  دور نمی‌شد و مدام در میان آب بالا پایین می‌پرید شب باران گرفته بود که پیرمرد به خانه برگشت خیلی با خودش فکر کرد اما دلیل این کار ماهی متوجه نمی‌شد پالتوی کهنه اش را پوشید فانوس قدیمی اش را برداشت و در میان تاریکی به سمت تالاب براه افتاد در میانه راه خدا را صدا کرد و گفت :خدایا تو که می‌دانی تو که از  دل کوچک آن ماهی  خبر داری. هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که خدا آرام از پشت سر به پیرمرد نزدیک شد و دست گذاشت روی شانه‌اش و درحالی‌که کنارش قدم برمی‌داشت جواب داد:  تو علت بی‌قراری آن ماهی هستی پیرمرد از حرکت ایستاد و بهت‌زده گفت: من! چرا؟ خدا فتیله فانوس را بالا کشید و گفت: مگر می‌شود هر روز تورا بر لب تالاب دید هر روز قلاب کهنه ات را دید سبد خالی ات که هر روز با خود می آوری و خالی برمی‌گردانی دید اما عاشق نشد؟ تو مردی هستی که حتی زمین سنگینی او را حس نمی‌کند،، مرد به زمین گل‌آلود زیر پایش نگاه انداخت  او اصلا جای پایی بر زمین نداشت لب‌هایش بلند بلند می‌خندید و چشمانش عمیق عمیق گریه می‌کرد خدا رفته بود و پیرمرد به خانه برگشت کاسه‌ای از لب طاقچه برداشت و به‌سرعت در میان باران و تاریکی خودش را به تالاب رساند گویی ماهی کوچک عطر تن پیرمرد را می‌شنید همینکه  پیرمرد نشست لب آب ماهی از آب  سرک کشید پیرمرد کاسه را پر آب کرد و نزدیک ماهی برد و ماهی پرید داخل آب دل پیرمرد برای تنهایی ماهی خیلی گرفت اما بعد از آن دیگر نه پیرمرد تنها بود و نه ماهی  .


همراهان عزیز وبلاگ narges1399 . سایت رسمی ما به نشانی www.dastan0roman.com بالاخره راه اندازی شد . برای انتقال به سایت ما در بخش منو ها بر روی (( سایت ما ))

کلیک نمایید .

از این به بعد مطالب جدبد در سایت و وبلاگ هم زمان بارگزاری خواهد شد . 

به امید دیدار شما همراه شما : نرگس راد 


 

 حسین از آن دسته مردهایی نیست که بگویم مرد کار است حسین آقا مرد خانواده است او هرگز خانواده را فدای کار نمی‌کنند بلکه این کار است که همیشه قربانی خانواده می‌شوند از این رو حسین آقا  دیگر پله‌های ترقی را رو به بالا طی نمی‌کند بلکه آرام‌آرام از پله‌های ترقی پایین میرود  گویی اصلاً برایش مهم نیست او دست در دست افی جان زندگی می‌کنم چه در فراز و چه در فرود  . افی جان اصلا نگران از دست دادن حسین آقا نیست چرا که باور دارد تنها عشق همسرش در دنیاست
واما شهره  جان چشمانی عسلی پوستی روشن و نگاهی جذاب آرم
همسرش  امیر در نوع خودش از نظر اخلاقی یک فیل زنده است خشک متعصب کم‌حرف، لجباز و ساکت دو شازده  گل و یک گیسو کمند حاصل تحمل بدعنقی های امیر جونه ،،،، فکر می‌کنم شهره از همه دنیا عاشق‌تر ه زندگی با یک مرد این‌جوری مثل زندگی با یک کمد چوبی قدیمی است سالهاست که حسرت یک سفر درست در دلش مونده حالا کم‌کم دیگه باید عروس بیاره دیگه به قول خودش بلیطش باطل شده زندگی امیر کارو کارو کار ،،آسه بیا آسه برو که گربه شاخش نزند
و اما    لیلا جان عاشق شعر و شاعری و کتاب است و خلاصه برای خودش یه پا نویسنده است اما نویسنده ای با روحیات خشن او یک مادر سخت‌گیر یک همسر کینه‌جو و یک درخت فراموش شده است سخت‌گیر از اینرو که باید همه چیز و همیشه و همه جا روی اصول باشه و کینه‌جو چون هنوز نتوانسته بعد چهارده سال کینه مادر شوهرش را رها کرده او را ببخشد،،البته از حق نگذریم مادر احسان جان هم نعمت را در حق عروسشان تمام کردند و نیشی نزده نگزاشتند لیلا هرزگاهی با یادآوری به احسان  می‌گه که مرد آرزوهاش نبوده مثل یک درخت چون سینه‌اش پر یادگاری‌های قدیمی .

و اما ریحانه او مادری است بهتر از برگ درخت همسری بهتر از آب روان و خدایی دارد که همین نزدیکی هاست لای آن شب بوها زیر آن کاج بلند . فرامرز خان تعمیرکار اتومبیل ولی تا دلت بخواهد هنوز لوتی است شاید اگر اغراق نباشد او آخرین بازمانده لوتی‌های قدیم باشد هنوز خانمی را که می‌بیند سرش را پایین می‌اندازد هنوز وقتی از راه می‌رسد آن‌قدر دست‌هایش پر است که با پا در را باز می‌کند هنوز از راه که می رسد هندوانه را هل می دهد میان حوزه وسط حیاط ریحانه هنوز مثل یک دختر هفده‌ساله برایش عشوه می آید
و اما  ترانه جان او هر روز در جمع خانم‌ها طلایی تازه‌ای می‌اندازد لباس تازه می‌پوشد عطر تازه‌ای می‌زند هر روز زیباتر از دیروز هر روز خوش اندام تر خلاصه می‌شه و سوگلی جمع  اما سعید و ترانه سال‌هاست دور دور دور اما کنار هم زندگی می‌کنند ساده می شود دید نگاه‌شان و قلب‌هایشان چقدر فاصله دارد ترانه همیشه آرزو می‌کند کاش یک روز یک جایی یه طوری همه‌چیز تمام شود او دنیای بدون سعید را سال‌هاست آرزو می‌کنم .


روزی باد خسته از جهانگردی در گوشه‌ای از دشت زیر سنگی پنهان شد تا دیگر ابرها ، خورشید ، باران و خدا او را نبینند با خودش حس کرد که دیگر دلش طاقت آوارگی و حیرانی و سرگردانی را ندارد اما نخواست حس غمگین اش را با کسی در میان بگذارد پس از آن ابرها حرکت نکردند درخت برقص درنیامد بال شاپرک نوازش نشد و دنیا پر شد از یک آرامش تکراری،،، همه به دنبال باد می‌کشتند و باد به دنبال خودش به دنبال خانه‌ای برای آرام بودن احساس پیری می کرد
  روزها گذشت کم‌کم زیر آن تخته سنگ داشت لباس بلند و زیبای باد چروکیده می‌شد روحش هم چروکیده می‌شد احساس کرد که دلش هم دارد در خانه قلبش می‌پوسد یک روز صبح که بیدار شد بیشتر از گذشته احساس پیری کرد حس کرد این راهش نیست باید جایی برود باید کاری بکنم به خودش گفت : این آن نبود که من می‌خواستم
این روزمرگی دیگر داشت می‌شد روز مردگی نگران شده بود نکند از یاد آسمان و ابرها باد و باران و خدا رفته باشد نکند دنیا به نبودن او عادت کرده باشد این خیال مثل موریانه به جانش افتاده بود از زیر تخته سنگ مثل طوفانی بیرون پرید و به دل آسمان زد بعد آن روز باد زندگی کرد عاشق شد، کتاب خواند ،حتی خاطرات یک باد راهم نوشت،،
گاهی با خودمان خیلی می‌جنگیم فرار می‌کنیم از خودمان  یک فرار بیهوده یک روز باید خودمان را آن‌گونه که هستیم بپذیریم باید طوفان باورمان به آسمان دلمان بزند .


پیرمرد هر روز در صف نانوایی منتظر او بود سر ساعت از انتهای کوچه باریک دستمال پارچه‌ای بدست پیدایش می‌شد صدای کشیده شدن پاشنه کفش‌های فرسوده  و چادر رنگی که مدام توی صورتش می‌کشید زیباترین عاشقانه دنیا بود برای پیرمرد، ،،،پیر مرد مدام نوبتش را به بقیه می‌داد تا نوبت پیر زن در صف زن‌ها برسد وقتی زن   نانش را می گرفت پیرمرد هم یک  دانه نانش را به دست می‌گرفت و آرام به دنبال پیرزن به راه می افتاد . مدت‌ها بود که پیرمرد احساس خوبی نسبت به پیرزن همسایه داشت . احساسی که او را دوباره به زندگی پیوند می‌زد  و هر روز که پیرزن برای خرید نان به نانوایی سر کوچه می آمد دوباره و دوباره شیرین‌ترین رویای پیرمرد تکرار می‌شد. بهار که می آمد پیرمرد کی و دور از چشم همه  گل محمدی را در سبد پیرزن می‌انداخت. و صفحات قرآن زن پر گلهای محمدی شده بود .گل می انداخت گونه های  فرشتگان از عطر عشق پاکشان و حال دلشان شده بود : چون دریچه روبروی هم
آگاه ز هربگومگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده  


 

جوان عاشق باغش  بود .باغ گیلاسی بزرگ که در تمام آن روستا و روستاهای اطراف همتایی نداشت باغی با درختانی  بزرگ و پربار، جوان هر روز صبح خروس‌خوان به باغش می آمد و غروب  پس از یک روز طاقت‌فرسا بیلش را به شانه می‌انداخت و به خانه برمی‌گشت. پسر از دار  دنیا تنها مادری داشت که مریض و ناتوان بود.  وقتی به خانه برمی‌گشت مشغول مراقبت از  او می‌شد روزگار جوان این‌گونه می‌گذشت. او سرش به کار خودش بود .هر سال درختان باغش پربارتر می‌شدند و  او به شکرانه ی  این نعمت برای هر همسایه سبدی از گیلاس می‌برد و فقرا را هر روز در فصل میوه میهمان باغش می کرد. و سال بعد باز میوه درختانش بیشتر و بیشتر می‌شد و شاخه‌ها زیر بار میوه خم می‌شدند .درختان باغ هم جوان را بسیار دوست می‌داشتند. پسرک باغبانی مهربان و بخشنده و سخت‌کوشی بود. تا اینکه مادرش  را از دست داد وخیلی تنها شد بعد از آن جوان کلبه کوچکی در گوشه ای از  باغش ساخت و هر روز صبح تا شب کنار درختان باغ سر می‌کرد یک روز سرد پاییزی که جوان کنار نهر پایین پای درخت گیلاس پیر نشست تا آبی به صورتش بزند ،درخت دانه‌های موی سپید را در میان موهای پسر دید و خیلی ناراحت شد. شب که جوان در کلبه اش خوابیده بود. درختان باغ با هم تصمیمی گرفتند وقتش رسیده بود که جوان همدل و هم نفسی غیر باغ برای خودش اختیار کند. پس بهار آن سال دیگر درختان شکوفه ندادند و جوان خیلی ناراحت شد او دیگر کار چندانی در باغ نداشت درختان کم بار و بیمار نیازی به مراقبت چندان نداشتند و  زمان بیکاری بیشتری داشت پس بیشتر از باغ بیرون می‌رفت بیشتر در میان مردم بود . دیگر  طاقت دیدن باغ افسرده اش را نداشت. تا اینکه پسر عاشق شد و خیلی زود کلبه گوشه باغ بزرگ‌تر و خیلی زودتر نوعروسی در آن کلبه خانه کرد .جوان فکر می‌کرد که باید باغبانی را کنار بگذارد و برای گذران زندگی شغل تازه‌ای بیابد بهار آمد و یک  روز صبح که جوان از خواب بیدار شد و پنجره اتاقش را  باز کرد دید  تمام باغش پر شده است از  شکوفه‌های صورتی فریاد شادی سر داد و پای به دل  باغ زد . او حالا عشقش را تقسیم کرده بود و دیگر تنها نبود. چندی بعد عمر درخت پیر باغ به سر آمد و جوان از چوب آن درخت گهواره زیبایی برای پسری که در راه داشت ساخت و یک  صندلی چوبی برای خودش که جلوی کلبه روی آن بنشیند و باغ زیبایش را تماشا کند و هر روز درخت پیر همراه نسیم می‌آمد و گهواره را آرام تاب می داد  . 


مادر آرام در اتاق را باز کرد خدای من این عروسک کوچک من است. که امروز این‌قدر بزرگ و زیبا شده، چشمانش می‌بارید هم از شوق هم از دل‌تنگی رفتن اون، دختر ناگهان در آینه ی مقابلش مادر را دید برگشت زن جلو دوید و محکم اورا بغل کرد: خوشحالم دخترم که زنده ماندم و امروز را می‌بینم. امروز حاصل  بیست سال زندگی و عشق او  ، به خانه ی  بخت می‌رفت.  زن روی ابرها قدم برمی داشت. فرانک پنج سال بیشتر نداشت که همسرش از داربست  سقوط کرد و تنها فرزندشان فرانک شد تنها مونس زن،،،تا  نیمه‌های شب خانه غرق شادی و شور بود وقتی همه رفتند و خانه خالی شد انگار یکباره  چیزی در درون زن فرو ریخت،،،
مرد خیلی خوشحال بود  همه جا دنبال خدا می گشت. اما خدا را پیدا نمی کرد شب شده بود  که شنید خدا برگشته  سراغ خدا رفت . امروز عروسی دخترم است فرانک، می‌خواهم  حتماً در عروسی او باشم! خدا پاسخی نداد، و مرد دوباره و دوباره سراغ خدا رفت و باز خدا سکوت کرد. شب شده بود مرد دلش از خدا خیلی گرفت
.  نیمه‌های شب بود که مادر روی فرانک رو بوسید و او را به خدا سپرد و کاروان عروسی به راه افتاد، خاله خانم و بقیه عروس را همراهی می‌کردند .مادر طاقتش را نداشت  خانه ماند. کاروان عروسی بسرعت خیابان‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشت، خیلی شلوغ شده بود خاله خانم حسابی ترسیده بود و مدام از شیشه ماشین به داماد و بقیه اشاره می‌کرد: آرامتر، آرامتر، اما گوش کسی بدهکار نبود که رسیدند به یک خیابان شلوغ و افتاد آن  اتفاقی که نباید می افتادموتورها و ماشین‌ها در هم پیچیده بودند و  صدای دادوفریاد همه جا را فراگرفته بود  آژیر آمبولانس از دور شنیده می‌شد. خیابان را بسته بودند. خاله خانم کمی که به خودش آمد و توانست خودش را جمع و جور  کند رفت سراغ عروس و داماد ،،،فرانک دیگر در میان آن‌ها نبود پدر دست دخترش را گرفته بود و درحالی‌که پا به پای او گریه می‌کرد ابرها را یکی یکی بالا می‌رفت ساعتی از رفتن کاروان عروسی نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد مادر که در حیاط مشغول جمع کردن  ریخت و پاشها بود بود بدو،بدو از پله‌ها بالا رفت گوشی را برداشت و دقایقی بعد پای میز تلفن به زمین افتاد.


    به سر چهارراه که رسیدم صدای ناله‌اش را می‌شنیدم صدای کلفت مردانه که به طور نامفهوم چیزی می‌گفت جلوتر که رفتم دیدم پسرکی جوان و بلندقد عقب یک وانت نشسته و مدام ناله می‌کند  انگار می‌خواست که کسی او را پایین بیاورد او وحشت‌زده نشسته بود و میله دیواره‌  وانت را محکم چسبیده بود محاسنش تازه جوانه زده بود و صورت زرد لاغرش را  لاغرتر نشان می‌داد از کنارش گذشتم و همین‌جور که از او دور می‌شدم  دیگر صدایش کمتر و کمتر به گوش می‌رسید همین‌جور که می‌رفتم به یاد آوردم که چند سال پیش که در محله دیگری از همین شهر زندگی می‌کردیم همین گونه پسر معلولی را دیده بودم و در مراسم‌های تاسوعا و عاشورا هم چند مورد دیگر دختر و پسر همین گونه . علتش چندان دور از ذهن نبود در این شهر و البته در استان من زمانی ازدواج فامیلی یک اصل محسوب می‌شد و به دور از میل شخصی پسر و دختر بزرگ‌ترها سال‌ها قبل قرارهایشان را می‌گذاشتند و حاصلش می‌شد تولد کودکانی با نقص های شدید بدنی و ذهنی ولی خداوند را  هزار مرتبه شکر که امروز به لطف فراگیری رسانه ای  جامعه و رشد سطح علمی دیگر تعصب چندانی روی این گونه ازدواج‌ها نیست چه گناهی کردند این بچه‌ها که باید قربانی  تضمینی  اجباری باشند البته من مخالف ازدواج فامیلی نیستم.اما زمانی که یک عشق و علاقه دو نفره و یک تایید پزشکی  لااقل پای کار باشد تا مدیون خودمان و این کودکان نباشیم هر روز جلوی خانه نشستن و عبور مردم ماشین‌ها را تماشا کردن ،هر روز ساعت‌ها روی ویلچری گوشه ای افتادند هر روز ساعت‌ها دراز کشیدن در بستر و زخم‌های شدید بدنی، سردرگمی، افسردگی، گاهاً پنهان‌کاری و شرم برخی از خانواده‌ها تنها بخش کوچکی از رنجی  است که این کودکان و خانواده‌هایشان باید متحمل شوند بخش دیگر و به عقیده من مهم‌ترین بخش این ماجرا حضور ماورایی و مظلومانه خود این کودکان در این دنیاست آنها  هم هستند هم نه، هم حس می کنند هم نه، هم دیده می شوند هم نه، هم درک می شوند هم نه، لحظه‌ای نمی‌شود خود را در جایگاه انسانی قرار داد که درک اندک و ناچیزی از دنیای فراخ اطرافش دارد
او در دنیایی میان زمین آسمان، میان بودن و نبودن، گرفتار است . اگر خود را  دقایقی ناچیز در جایگاه خانواده‌هایشان قرار دهیم می‌بینیم که چقدر زندگی سخت تر و محالتر آغاز آنکه ما فکرش میکنیم  می شود البته اگر عذاب وجدان ناشی از آن را نادیده بگیریم.این کودکان چون دانه‌های کوچکی گل قاصدکی هستند که در آسمان دنیا رها شدند تا پیام‌هایی تلخ و شیرین را برای ما به ارمغان بیاورند تلخ از آن رو  که  یادمان باشد بدتر از این هم می شود می شود در یکشهر در  دنیا زندگی کرد و ندیده و نشنیده شد می‌شود آمد و رفت و هیچ لذتی را تجربه نکرد حتی لذت یک تماشای ساده، حتی لذت  لحظه دانستن و فهمیدن. وشیرین بدان دلیل که چقدر خوب که ما ،،که من ،می‌بینم ،می‌شنوم ،حس می‌کنم ،می‌فهمم، دیده می شوم ،و  جهانم  نه یک  اتاق نمور نه یک تخت در آسایشگاه و نه یک  ویلچر کهنه نیست می توانم دنیایم را آن‌گونه که می‌خواهم بسازم شاید آن‌ها این رنج را بر جسم و روحشان متحمل می شوند تا ما آگاه‌تر شویم، عاشق‌تر شویم و داناتر ،،به عقیده من وقتی یکی از این کودکان می‌میرد همین که از زمین فاصله می‌گیرد آن جامه رنج را از تنش درآورده و او با تنی آسوده و سبک‌بال و دانا تر از همیشه به آسمان  عروج می‌کند و شک ندارم که خداوند  بر دروازه بهشت منتظر آن‌هاست و فرشته ای  دقیق آمار آن‌ها را می‌گیرد که کسی از قلم نیفتد آن‌ها سرمایه‌های خداوند هستند. برای دانایی و آگاهی بیشتر باشد و قطعاً آنان که این کودکان را در دنیا تیمار کرده‌اند به آغوش کشیده‌اند و به آن‌ها عشق بخشیده‌اند داناترین بشریت خداوند هستند.
شاید روزی اگر از مقابل بهشت گذشتم و در باز بود سرک بکشم و نگاه کنم ببینم چند تایشان زیباترین‌های بهشت خداوند هستند و بر مخده های حریر لم داده اند و قانون فیثاغورث را از نو می نویسند
  شکر که خدا هست او حواسش به همه‌چیز و همه کس هست وگرنه شاید این پرستوهای مهاجر گم میکردند مقصدشان را دراین غوغای عالم   


     شب از نیمه گذشته همه شهر در خواب بود  مرد زیر پشه‌بند بیدار و به آسمان  چشم دوخته بود ناگهان صدای بوق و جیغ و فریاد تن سکوت شب را درهم شکست کاروان بدرقه عروسی بود که از مقابل خانه قدیمی می‌گذشت چشمان مرد به اشاره‌ای خیس شد پتو رو روی سرش کشید .صبح شده بود و بچه‌ها هرکدام در تدارک رفتن به مدرسه و مادر لقمه به دست میدوید  دنبالشان .ساعاتی بعد خانه آرام شد و زله خوابید رفتند در پناه خدا، مرد عاشق صدای فرزندانش بود خانه در سکوت چیز وحشتناک می‌شد .زن آمد بالای سر مرد و درحالی‌که مشغول جمع کردن پتو بود گفت: بلند شو آفتاب رسیده وسط آسمان شما که این‌قدر نمی‌خوابیدی ؟مرد که  خیلی وقت بود بیدار شده بود ،پتو رو از روی  صورتش کنار زد سر چرخاند سمت زن :خاطره رفت؟ بله:  خیلی وقته  امروز هم صبح و  هم‌عصر کلاس داره! چطور مگه؟  مرد نفس عمیق کشید بلند شد و نشست زن حس‌گر حال مرد روبراه نیست آمد  کنارش نشست چی شده ؟مرد درحالی‌که دمپایی هایش  را می‌پوشید:  هیچی چی می‌خواستی بشه این بچه هم به خاطر بی‌پولی من جلو خانواده شوهرش کوچیک می‌شه .زن بلند شد و درحالی‌که که به طرف سالن می‌رفت گفت :وای گفتم چی شده توکل به خدا تا حالا به مو رسیده ولی  پاره نشده بعد از اینم یه طوری می‌شه دیگه اما بچه‌ها تمام دنیای او بودند می‌دانست خاطره از این  بلاتکلیفی ناراحت است وبه  روی خودش نمی آورد  چه باید می‌کرد یک‌سال پیش بود که کارخانه بعد ۲۰ سال کارگری به بهانه تعدیل نیرو مرد را کنار گذاشته بود همه این مدت صبح‌ها با موتور کهنه‌اش به بازار قدیمی می‌رفت و با جابجایی بار روزگار می‌گذراند سر سفره صبحانه که نشسته بود فکری به ذهنش رسید  حاج آقا صادقی مرد متدینی است  چه خوب می‌شد اگر مقداری پول از او  قرض می‌گرفتم  صبحانه  را خورده، نخورده از جایش بلند شد نزدیک اذان ظهر بود که طبق معمول حاج آقا  می‌رفت مسجد  بازار مرد سریع بار موتورش را  خالی کرد و درحالی‌که با دستمال عرق سر و گردنش را می گرفت  دوید  جلوی حاج آقا:سلام حاج آقا سلام: آقای مددی خوبی؟ آقا چه خبر؟ زیر سایه شما خوبیم ،!  حاج‌آقا ضمن حرف زدن تسبیحش را  در دست می‌چرخاند و آرام‌آرام به سمت مسجد می‌رفت مرد هرچه سعی کرد نمی‌توانست رویش  نمی‌شد او  همه این سال‌ها زبانش در کمک خواستن ناتوان بود از حاج آقا خداحافظی کرد .تازگی خاطره حواسش بود که پدر کم‌حرف شده، خوب نمی‌خوابم، چیزی نمی‌خورد و از هم فاصله می‌گیرد .دلش نمی‌خواست غصه پدر را ببینند آن روز مرد دیگر تصمیمش را گرفت او سال‌ها پیش در جنگ شیمیایی شده بود و روی  بدنش تاول‌ها و زخم‌هایی داشت که هرچند وقت عود می‌کرد ولی همه این سال‌ها نخواسته بود به قول خودش خدمتش را بی‌اجر کند. حالا حس می‌کرد وقتش فرارسیده و مجبور است کاری بکند چند روزی با خودش کلنجار رفت سرانجام عشق به خاطر تنها دخترش به غرورش چربید. رفت جلوی دفتر امور جانبازان مدتی با موتور کهنه اش  ایستاد مردم را تماشا کرد پای دلش لنگ شده بود او برای امروز بجنگ نرفت هرچه سعی کرد نشد آن روز گذشت. نامزد خاطر کمتر به خانه آن‌ها می‌آمد کسی چیزی نمی‌گفت ولی حدس زدنش ساده بودکه میانشان شکرآب است. حق داشت پسر مردم یک‌سال بود که علاف خاطره و خانواده‌اش شده بود. اما خاطره هرگز بروی پدر نمی آورد  او علی را دوست داشت اما  پدر مثل تکه‌ای از وجوداو بود که نمی‌توانست از خودش جدا کند. شب از نیمه گذشته بود که صدای موتور کهنه پدر در کوچه پیچید خاطره این روزها خیلی نگران پدر می‌شد. پرده اتاقش را کنار زد پدر را دید که وارد حیاط شد خیالش راحت شده بود روی تختش دراز کشید و چشمانش را بست. صبح روز بعد وقتی برای نماز بیدار شد پدر لب  حوض نشسته  و به ماهی‌ها خیره شده بود نمازش را که خواند چشمش افتاد به پدری که کنارش نشسته. قبول باشه دخترم .ممنون بابا خاطره بلند شد که برود پدر گوشه چادرش را گرفت سرش را بالا آورد گفت : دخترم بابا را ببخش به علیهم  بگو حلالم کنه! خاطره داشت خفه می‌شد، زانو زد مقابل پدر  دستانش را  را محکم گرفت و بوسید، بابا فکرش را نکن، پدر پیشانی خاطره را بوسید.
.عصر که خاطره از دانشگاه برمی‌گشت کوچه ی شان خیلی شلوغ شده بود هرچه به خانه نزدیک‌تر می‌شد جمعیت بیشتر می‌شد همه همسایه‌ها با چشمانی غم‌زده و گاهی پر اشک او را نگاه می‌کردند‌نزدیک‌تر که شد صدای زجه های مادر را شنید تمام تنش کبود شده بود بس که خودش را زده بود هر یک از همسایه ها  یکی از خواهر و برادرهایش را به آغوش  گرفته و نوازش می‌کرد لحظه‌ای تمام دنیا جلوی چشمانش تاریک شد فریادش دیوارهایی پوسیده خانه را به لرزه درآورد،،،، گویا پدر با یک اتوبوس تصادف کرد و در راه بیمارستان. سالگرد پدر بود خاطره سر خاک پدر نشسته بود و علی  قبر رامی‌شست هفته‌ی  دیگر عروسی‌شان بود مادر با بخشی از دیه پدر جهاز خاطره  را آماده کرده بود پدر رفت تا خاطره بماند .پدر از آن بالا میان ابرها خاطره را تماشا می‌کرد چقدر  دخترک کوچولوی او از همیشه زیباتر شده بود  


قبرستان از همیشه خلوت‌تر و پیرمرد متصدی  فانوس های سر قبرها را روشن میکرد . زن جوان تکیه داده بود به درختی که مقابل قبر همسرش قرار داشت زانوهایش را بغل کرده، چادرش را توی صورتش کشیده و  از زیر چادر به نوشته قبر خیره بود.( چه آرزوها چه نقشه‌هایی که برای فردا نکشیده بودیم تو رفتی و من را با این‌همه آرزو با این‌همه حسرت تنها گذاشتی دنیای من بعد تو پر از هیچ و هیچ مسعود ،نمی‌توانم نمی‌شود! بعد تو، غیر تو ،برایم ممکن نیست.) این افکار از ذهن زن جوان می‌گذشت لحظه‌ای بغضش شکست و خودش را انداخت روی سنگ قبر و بلند ،بلند شروع کرد به گریه .
یک‌سال از شهادت مسعود در سوریه می‌گذشت. اما هنوز ترانه با مرگ او کنار نیامده بود. هنوز گاهی آرزو می کرد اشتباه شده باشد  و آن جسد سوخته مسعود او نبوده باشد تازگی برای معلمی در یکی از روستاهای غرب کشور پذیرفته شده بود  از طرفی خواستگاری هم داشت که  از هم‌رزم های مسعود بود .
پدر اصرار داشت که بماند و به خواستگارش جواب مثبت بدهد. اما ترانه، تنها !به خاطر همین غروب ها که هر روز دور از چشم خانواده به دیدار مسعود می‌آمد مانده بود. هرچه می‌گذشت تحمل نبودن مسعود برای ترانه سخت‌تر می‌شود ، همه‌جا و همه‌چیز مسعود را به یاد ترانه می‌آورد. پدر فکر می‌کرد باید کاری بکند شاید ازدواج روح افسرده و سرگردان ترانه را آرام میکند. پس قرار خواستگاری را پذیرفت و قرار شد نیمه شعبان که می‌شد دوشنبه همان هفته خواستگارها به خانه آن‌ها بیایند .ساعتی از شب گذشته بود که ترانه به خانه برگشت. مادر صدای در اتاق ترانه را شنید و متوجه شد که برگشته ،یک لیوان شربت ریخت و به اتاق او رفت. جلوی کامپیوترش نشسته و چیزی می‌نوشت، مادر لیوان شربت را گذاشت روی میز و بعد کلی مقدمه چینی گفت: پدر قرار خواستگاری را گذاشته برای دوشنبه شب ،،ترانه هیچ عکس‌العملی نشان نداد و تنها سکوت کرد .مادر از اتاق بیرون رفت .روز بعد صبح ترانه چمدانش را بست گذاشت زیر تختش باید حتماً با مسعود خداحافظی می‌کرد، نزدیک ظهر بود که به  قبرستان  رفت .ساعتی را با مسعود گذراند .برگشت چمدانش را برداشت حلقه مسعود را به انگشتش انداخت.

نزدیک غروب بود که پدر پیامی  از ترانه دریافت کرد :سلام بابا صبح می‌رسم محل کارم ،برای همه‌چیز ممنون، به مادر هم  سلام برسونید .
و اتوبوس در خم جاده پیچید  . 


همان دفعه اول که در کنکور شرکت کرد داروسازی قبول شد. البته او  از کودکی هم بچه مستعدی بود. و این قبولی  او را از قبل هم در خانواده عزیزتر می‌کرد. خیلی زود کارهایی ثبت‌نام و تامین خوابگاهش توسط پدر انجام شد. اواخر شهریور بود که خانه را برای ورود به دانشگاه ترک کرد .ماه‌های اول خیلی زود به زود تماس می‌گرفت و از هر فرصتی برای برگشتن  و سر زدن به خانه استفاده می‌کرد. اما هرچه بیشتر می‌گذشت انگار بیشتر به شهر محل تحصیلش عادت می‌کردو دیگر ترمی  یکی دو دفعه بیشتر به خانه نمی آمد. مادر هر روز حتماً با او تماس می‌گرفت و از طریق یکی از اقوام که در همان شهر زندگی می‌کرد دورادور مواظب او بود. خلاصه ترم چهارم را می‌خواند که برای تعطیلات عید به خانه برگشت روز سوم عید بود که برای دیدن مادربزرگ به روستا رفتند. در روستا هنوز هوا فوق‌العاده سرد و هر روز بارندگی، اما اتاق و اجاق  قدیمی مادربزرگ که هیزم ها در آن شعله می‌کشید ، هوای پاک روستا ،سکوت ، آرامش و اصرارهای مادربزرگ آیدین را مجاب کرد که چند روزی پیش مادر بزرگ بماند.هر روز بزرگ به مرغ‌ها دانه می‌داد ،گوسفندها را به گله می‌رساند، به کوه می‌رفتند و گیاهی دارویی جمع می‌کردند چوب برای اجاق می آورداین روزها برای پسر پس از مدت‌ها زندگی در شهری شلوغ  فوق‌العاده بود. از کودکی هم بزرگ الفت بیشتری داشت حتی بیشتر از پدر و مادرش البته مادربزرگ هم  عاشق او بود و از  زمانی که کودک بود پا به پای او کودکی و نوجوانی کرد و حالا با کهولت سن پا به پای نوه‌اش جوانی می‌کرد او مثل هر مادربزرگ دیگری وشاید کمی هم بیشتر عاشق ،نوه اش بود. . چون همین یک دختر را داشت  و آیدین تنها نوه ی  او بود.  روزها همین گونه می گذشت  یک روز صبح مادربزرگ برای دوشیدن شیر گوسفندان به آغل پایین حیاط رفته بود . آیدین در اتاق نزدیک اجاق زیر پتو دراز کشیده و با گوشی  مشغول بود ناگهان در باز شد و دخترک جوانی با چشمانی آبی پوستی گندمی ، چهره‌ای مینیاتوری و موهای فر که  از گوشه چادرش بیرون زده بود وارد اتاق شد. کاسه ای در دست داشت . دخترک اول متوجه آیدین نشد، کاسه   را گذاشت و درحالی‌که صدا می‌کرد: حاجیه خانم ،حاجیه خانم  آیدین را دید ،سریع خودش را جمع‌وجور کرد سرش را انداخت پایین بریده بریده  گفت:  ببخشید متوجه شما نشدم .آیدین بلند شد و نشست دستی به موهایش کشید جواب داد: نه اشکالی ندارد .
دخترک رفت وقتی مادربزرگ برگشت مقابل اجاق  دست‌هایش را گرم می‌کرد که چشمش به کاسه تخم مرغ  افتاد حتماً آهو اینجا بوده است ؟آیدین درحالی‌که نگاهش به صفحه گوشی بود پرسید: این دختره کی بود مادربزرگ شیر را گذاشت روی اجاق نشست کنار آیدین پایش را برد  زیر پتو و گفت: گفتن به پسرا نگی ! و بعد بلند، بلند خندید آیدین دیگر چیزی نپرسید، سر سفره صبحانه که بودند مادربزرگ زیرچشمی حواسش به  آیدین  بود درحالی‌که آرام‌آرام برایش لقمه می‌گرفت گفت: خانه آهو پایین تپه نزدیک رودخانه است .بچه بود پدرش در زله  چند سال پیش کشته شد دختر خوبی است ش زندگی می‌کند. امسال دانشگاه هم  قبول شد. آیدین همان طور که سرش پایین بود گوش می‌کرد اما چیزی نمی‌گفت. چند روز بعد در روستا عروسی بود آیدین هم همراه مادربزرگ به عروسی رفت تمام ده آمده بودند  غلغله ای بود .زن‌ها با لباس‌های شاد، آواز می‌خواندند و مردها دسته‌جمعی می‌رقصیدند. بوی سپند فضای روستا را عطرآگین کرده بود  دیگ‌های پلو و خورشت ردیف شده بودند کنار هم  روی آتش خیلی زیباتر از آنکه تصورش را می‌کرد شاید اگرهزار سال دیگر هم دانشجوی شهری  هزار مرتبه دورتر و دورتر می‌بود .باز روحش همین شادی‌های ساده و پاک ،همین زندگی بی‌آلایش را طلب می‌کرد. ناهارش را که خورد از مادربزرگ خبری نبود آرام‌آرام به سمت خانه به راه افتاد .همین‌طور که مشغول تماشای مناظر اطراف بود ناگهان صدای ظریف از پشت سر گفت: سلام ، به سمت صدا برگشت که آهو از مقابلش عبور کرد.
کم‌کم آیدین باید برمی‌گشت مادر بزرگ  دل‌تنگی می‌کرد  و از آیدین می‌خواست که زود به زود به دیدنش بیاید. غروب بود که آیدین به همراه پدر و مادر به سمت شهر به راه افتادند به جاده اصلی نرسیده بودند که ماشینی از مقابل آن‌ها گذشت آهوعقب نشسته بود .نگاه آیدین از شیشه ماشین چند قدمی دنبال آهو به عقب برگشت. آیدین رفت. مرداد بود که کلاس‌ها تمام شد و برای تعطیلات تابستان به خانه برگشت .چند روزی کنار پدر و مادر ماند . و بعد برای دیدن مادربزرگ به روستا آمد درختان روستا حسابی سرسبز و  پرمیوه بودند  صدای پرندگان لحظه‌ای قطع نمی‌شد، روستا در هر فصلی زیبایی خودش را داشت روزهای  آیدین کنار مادربزرگ در چشمه و باغ و کوه و دشت شیرین می گذشت .یک  روز که آیدین به همراه مادربزرگش به باغ می‌رفت در راه آهو و مادرش را دیدند مسیر را با هم همراه شدند مادربزرگ و مادر آهو جلو می‌رفتند آهو کمی  عقب‌تر و آیدین چند قدم عقب‌تر، آهو چشم از زمین برنمی‌داشت به باغ رسیدند و مادربزرگ اصرار کرد که دقایقی آهو  و مادرش میهمان آن‌ها باشند دقایقی گذشت آهو به همراه مادرش رفت .اما دل آیدین حس عجیبی داشت حسی مثل وابستگی مثل یک عشق، آرام، آرام داشت عاشق آهو می‌شد. بعد از آن هر روز  لحظه‌شماری می‌کرد که اتفاقی او و آهو را سر راه هم قرار دهند هر روز به بهانه‌ای به پایین تپه سمت رودخانه می‌رفت. بلکه آهو را ببیند گاهی می دید،گاهی نه مادربزرگ بی‌قراری او را حس کرده بود پس یک روز آش خوش‌مزه ای پخت و آیدین را فرستاد  دنبال آهو و مادرش حالا دیگر آهو هم بی‌قرار آیدین بود. کم‌کم قرار و دیداری و آغاز عشق پنهانی ،،البته که مادربزرگ می‌دانست چون آیدین هیچ چیز را از او پنهان نمی‌کرد. حالا روستا از  همیشه برای آیدین  جذاب‌تر بود آهو ادبیات می‌خواند، دستی بر قلم هم داشت ،گاهی چیزهایی می‌نوشت. تابستان آن سال به‌نظر آیدین و  آهو خیلی زود گذشت . دل آیدین  پای رفتن نداشت . آیدین  به دانشگاه برگشت اما روزها نمی‌گذاشت نمی‌توانست تمرکز کند آن ترم حسابی نمراتش پایین آمده ، درسش افت کرد. آهو دختر با وقار و زیبایی بود و خواستگارهای زیادی هم داشت. آیدین می‌ترسید که او را از  دست بدهد. آن  شب سرزده به خانه برگشت مادر و پدر از دیدن او خیلی نگران شدند. همان شب همه چیز را برای آن‌ها گفت مادر موافق نبود. او می‌گفت اجازه بده درست تمام بشود. دختر که قحط  نیست. اما پدر حرفی نمی‌زد او می‌گفت: هرچه آیدین خودش بخواهد .مادربزرگ سرانجام مادر را راضی کرد تابستان از راه رسید و همه با هم به باغ می رفتند  مادربزرگ و مادر آهو جلو، آهو و  آیدین دست در دست هم عقب‌تر و صدای پچ‌پچ‌های درگوشی و خنده‌های بلندشان در کوچه باغ می‌پیچید . 


 

تازه وارد کلاس دوم شده بودم هنوز تصور و باورم از دنیا کودکانه  بود. مادر هرسال در حیاط خانه نیلوفر می‌کاشت. نیلوفر ما آن‌قدر قد می‌کشید که برادرم یک نخ به بوته نیلوفر وسر دیگر آن را به پایه ی  آنتن پشت بام می‌بست. البته که هرگز نیلوفر ما تا پشت بام نمی‌رسید و فصل عمرش سر می‌آمد. اما حیات خانه ما را خیلی زیبا می‌کرد. من همیشه فکر می‌کردم خدا در آسمان‌هاست و چون قد نیلوفر ما خیلی از من بلندتر بود از هرکس و هرچیز که ناراحت می‌شوم و یا هر وقت دلم چیزی می‌خواست که ممکن نبود داشته باشم نامه‌ای می‌نوشتم و دور از چشم همه از چارپایه بالا می‌رفتم و در میان بوته ی نیلوفر پنهان می‌کردم تا  خدا نامه مرا بخواند .با اینکه  حتماً چند روز بعد نامه من خیس و خاکی با باد به زمین می افتاد اما من باز  هم نامه می‌نوشتم و باور داشتم که خدا نامه مرا می‌خواند نمی‌دانم آرزوهایم برآورده می‌شد یا نه، به یاد نمی‌آورم اما من راضی بودم تااینکه بزرگ شدم و فهمیدم خدا چندان دور نیست و هر آرزویی برآورده نخواهد شد. از آن خانه رفتیم و نمی‌دانم هنوز کودکی نامه‌هایش را به نیلوفر خانه ما می‌سپارد یا نه،
کاش دوباره نیلوفری بکارم و نامه‌هایم را در میان برگ‌هایش پنهان کنم . 


به خاطر شرایط کاری همسرش مجبور بود در این شهر مرزی کوچک زندگی کند. شهری که تمام وسعتش را از شرق تا غرب از شمال تا جنوب می‌شد در کمتر از پانزده  دقیقه با ماشین پیمود .شهر کوچک مرزی در مرز مشترک با افغانستان قرارداشت . هوای شهر  گرم و خشک بود و هر سال صد و بیست روز باد های تند به همراه خاک و غبار بسیار شدید  می وزید. ،بهارش بد نبود زن در نیمه  بهمن تخم سبزی می‌پاشید و در اوایل فروردین باغچه اش پر عطر ریحان تازه و تره و پیازچه می‌شد. زن گلدان‌های زیادی داشت که همه آن‌ها را دانه دانه خودش کاشته و پرورش داده و با آن‌ها سال‌های تنهایی در این کنج دور را رقم می‌زد کودکی نبود که تنهایی‌های او را مونس باشد و خانه ی   بی‌فرزند رونقی نداشت که مرد میل به آمدن کند.هر روز ساعت‌ها صدای بچه‌های همسایه را که در حیاط مشغول بازی بودند گوش می‌داد هوای دلش ابری می‌شد اما نمی‌بارید .گریه‌هایش را کرده بود و تمام تقلایش برای مادر بودن را ، دوازده سال می‌گذشت و دوازده سال او تلاش کرد و نشد. می‌ترسید از دیر آمدن‌ها و نیامدن ها و بی‌مهری‌های همسر گلایه کند .که مبادا او را از دست بدهد. مرد پیله‌ای به دور خودش تنیده بود که زن را راهی به آن نبود زن می‌دانست و منتظر بود، منتظر که از راه برسد روزی که کسی جای او را در قلب مرد می‌گیرد. این وحشت روحش را می‌لرزاند، اما جریان داشت مثل هوا، مثل نفس، هر روز صبح رفتن مرد را از پشت شیشه تماشا می‌کرد و در دل آرزو می‌کرد که امشب هم هنوز مال او باشد. در همسایگی آن‌ها دختر جوانی بود که مرد هر صبح که    ماشین را  از حیاط بیرون می‌برد او را می‌دید و نگاه‌شان در نگاه هم قفل می‌شد و آرام‌آرام این تکرار  ریشه  در دل مرد دواند. آن روز آرام تا سر خیابان دنبال دختر رفت و در انتهای آن خیابان ترمز کرد و دختر نشست در صندلی کنار او واما ماه خیانتشان زیاد پشت ابر نماند. و زن خیلی زود از راز همسرش آگاه شد. هفته‌ها در تنهایی خودش بی‌قراری کرد.اما چیزی به همسرش نگفت باید عاقلانه تصمیم می‌گرفت، باید با غرور کنار می رفت. شاید اگر فرزندی می بود  بخاطرش می جنگید و زندگیش را باز میستاند .اما حالا در اعماق وجودش به علی حق میداد.  در آن صبح گرم تابستان زودتر از همیشه  بیدار شد. آماده شد  و به سمت بازار به راه افتاد . باد خیلی شدید و غبار بسیار سنگین بود اما او چیزی حس نمی‌کرد. فقط پیش می‌رفت رسید جلوی طلافروشی دقایقی زیر سایه درختی که آن طرف خیابان  بود.  ایستاد گویا  باید تصمیمی می‌گرفت .وارد طلافروشی شد انگشتر نامزدی‌اش را از انگشتش   در آورد روی پیش‌خوان گذاشت ،می‌خواهم: هم‌وزن و هم قیمت این  انگشتر ،انگشتر دیگری بردارم . ساعتی بعد در خانه روی تختش دراز کشیده بودو جعبه انگشتری پایین تخت روی زمین افتاده بود.غروب شد. صدای درحیاط راکه شنید از تخت پایین آمد .جلوی آینه خودش را مرتب کرد. جعبه انگشتری را از زمین برداشت و در کشوی  کمدش گذاشت مرد وارد خانه شد، لباسی عوض کرد آبی به سر و صورتش زد و نشست روی راحتی مقابل تلویزیون، امروز خیلی سرحال بود زن چای آورد و کنار مرد نشست مرد رو به زن کرد چه خبر؟ زن پاسخی نداد !دقایقی در سکوت گذشت بعد شام جعبه انگشتری را گذاشت جلوی مرد ،مرد بهت زده  به زن نگاه کرد! زن لبخندی زد و جعبه را باز کرد: علی به  نظرت قشنگه؟ مرد با تعجب بله کی خریدی ؟که ناگهان چشمش افتاد به جای خالی حلقه نامزدی شان  در دست زن ، .زن  جعبه را بست و گذاشت روی زانوی همسرش :این هدیه من برای تو  و فروغ . بعد بلند شد  و به اتاقش رفت. فروغ و آن روزها همدم علی بود. مرد خواست دست پیش بگیرد .جعبه رو به طرفی انداخت و گفت: معلومه چی می‌گی ؟هر روزی ادای تازه درمی آوری! زن کلید در را چرخاند چشم بندش را گذاشت و درحالی‌که چشم بند هر لحظه خیس و خیس تر می‌شد، به خواب رفت. روز بعد مرد خیلی نگران شده بود، و مدام از پشت در صدا می‌کرد: مریم در رو باز کن !لااقل جواب بده تو اشتباه می‌کنی! زده به سرت!  زن بیدار شد، درب را باز کرد و بی‌آن‌که چیزی بگوید از مقابل مرد گذشت .با آب سر و صورتی تازه کرد صبحانه را آورد: چرا نرفتی سر کار ؟مرد به دیوار تکیه داد: معلومه چته ؟این بچه بازی‌ها چیه ؟زن لبخندی زد و درحالی‌که چایش را شیرین می‌کرد، گفت: خوبم ،مرد کلی دلیل آورد ،خیالش راحت شدکه همسرش حرف‌های او را باور کرده پس از خانه بیرون رفت . تعجب است که امروز دیگر باد نمی‌وزد ،خاکی نیست، غباری نیست  چقدر آسمان غوغا زده ی   این شهر امروز آرام است. لحظاتی  این افکار از ذهن زن گذشت . صدای اذان از مناره‌ها بلند شد و او چمدانش در دست کنار خیابان ایستاده بود .
بعداز آن  دیگر هرگز  باغچه ی آن خانه عطر ریحان و مهربانی مریم را تجربه نکرد . 


خانه ما باغچه خیلی کوچکی داشت.یک روز پدرم دو درخت یکی( به ) و دیگری تناسگل (میوه ای بین گیلاس و آلو ،بزرگ‌تر از گیلاس، کوچک‌تر از آلو ،به رنگ قرمز) را در باغچه مان  کاشت. من و  خواهرم چون فاصله سنی زیادی با هم نداشتیم تقریباً در همه چیز رقابت می‌کردیم و باید همه چیز و همه ی کارها بین ما تقسیم می‌شد. البته او  همیشه با زیرکی و یا زور از زیر بار انجام کارهایی سخت و سنگین مثل کارهای خانه  فرار می‌کرد. خواهر من تنها یک  یا یک و نیم  سال با  من اختلاف سنی داشت مثلاً وقتی من کلاس سوم بودم او وارد کلاس اول شد .که این هم برای من کلی دردسر و ماجرا داشت که  بماند برای بعد. خلاصه آن روز که پدر دو درخت را در باغچه خانه کاشت عصر من و خواهرم درخت‌ها بین خودمان تقسیم کردیم او درخت تناسگل و من درخت به  را انتخاب کردم. خیلی زود درخت‌های ما بعد یکی دو سال به   بار دهی   رسیدند تناسگل  خواهرم زیر بار شکوفه کمر خم کرد ،اما درخت من تنها ده یا بیست شکوفه بیشتر نداد. درخت او هر سال آن‌قدر میوه می‌داد که شاخه هایش می شکست. درخت من خیلی تنبل شاید هم ضعیف شاید هم خیلی راحت بود او تلاشی برای بهتر شدن نمی‌کرد. اما آسوده بود هرسال درخت تناسگلمان شاخه‌هایش می‌شکست و او فقط تماشا می‌کرد. شاید اصلاً برای همین زیاد میوه نمی‌داد! دوست نداشت شاخه‌هایش بشکند. جالب بود حتی همان چند دانه بهی  هم که داشت از حدی بزرگ‌تر نمی شدند.  روزهایی که باران می آمد یا بادهای تندی  می‌وزید برای دقایقی به حیاط می‌رفتم و درختم را محکم به آغوش می‌گرفتم با او حرف می زدم اما او درختی خونسردی بود جوابی نمی‌داد ولی  من بازهم عاشق او بودم .سال‌ها بعد که از آن خانه رفتیم هنوز تناسگلمان شاخی بود برای خودش، ولی درخت من خونسرد شکستن شاخه‌های تناسگل خواهرم در بهار را تماشا کرد و به هر باد هزار شکوفه می بخشید که بارش سبک شود و آسوده از لبه دیوار خانه سرک بکشد بیرون، فکر می‌کنم او عاشق درخت سیب خانه همسایه‌ بود.
هرکجا هستی دوستت دارم درخت تنبل، عاشق ،وارفته ی من. 

( در برخی از مناطق ایران نام این درخت تنسگل تلفظ می شود . )


بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زله هاست

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست


فقط دو ماه از ازدواجشان می‌گذشت .هنوز فرش‌ها ، پرده ها ،پتوها و ظرف‌هایشان بوی نویی می‌داد. هنوز مهمانی‌های پاگشا ادامه داشت. هنوز قلب‌هایشان برای هم تند،تند می‌تپید .که شهره دانشگاه قبول شد .شهر محل قبولی اش خیلی دور بود در استانی دیگر امیر در مورد رفتن و نرفتن شهره به دانشگاه تردید داشت !از سوی هم نمی‌خواست مانع پیشرفت و موفقیت او باشد !خود شهره هم چندان مطمئن نبود! بالاخره قرار بر این شد که شهره ادامه تحصیل بدهد و دانشگاهش  را برود . شهر محل قبولی شهره سالانه رقم بالایی سرباز و دانشجو می‌پذیرفت تقریباً یک قطب نظامی ،آموزشی  بود .مردمی روشنفکر آرام و قانونمند داشت.در ورود به شهر پاکیزگی و نظم حاکم بر شهر اولین چیزی بود که جلب توجه می‌کرد.
امیر به همراه شهره ثبت‌نام در دانشگاه و خوابگاه را انجام داده و به شهرشان بازگشتند .آخر شهریور بود که شهره باید امیر را ترک می‌کرد برای هر دوی آن‌ها این جدایی آن هم در اولین ماه‌های پس از ازدواجشان بسیار سخت بود. کلاس‌های دانشگاه شروع شد هرکدام از بچه‌ها از شهری آمده بودند یکی از اصفهان دیگری از شیراز بعدی از نیشابور، یزد ،شیروان ،مشهد ،خلاصه کلاس مجموعه‌ای از فرهنگ‌ها را کنار هم جمع کرده بود.درخوابگاه روزهاشیرین  رقم می‌خورد اما ساعات ورود و خروج و نظارت‌های مداوم باعث می‌شد خیلی از دانشجو خوابگاه را ترک کرده و هر چند نفر با هم خانه‌ای اجاره کنند.ترم سه بود که شهره هم علی‌رغم میل امیر با تعدادی از بچه‌ها خانه‌ای اجاره کرده و خوابگاه را ترک کرد. هزینه‌ها را تقسیم می‌کردند و هرکدام وقتی برای تعطیلات به خانه برمی‌گشتند مقداری مواد غذایی و لوازم لازم
  را به همراه می آوردند تا در هزینه‌ها صرفه جویی شود .شهره به دنیای تازه‌ای پا گذاشته بود به شهری که کسی نبود تا برایش قیدوبندی بگذارد اینجا عجیب همه را جادو می‌کرد لباس‌ها، افکار، حتی قیافه‌ها در ترم سوم و چهارم دیگر کاملاً با لحظه ورود متفاوت بود‌. رفاقت‌های غیرمعمول و پنهانی شکل گرفته و حراست دانشگاه پاتوق هر روزه و  همیشه بسیاری از دانشجوها شده بود اما فایده‌ای نداشت و راه خودشان را می‌رفتند. شهره هم مثل همه پوشش و قیافه اش  در  آن شهر تغییر کرد و کم‌کم افکارش هم  دچار دگرگونی شد خیلی از طرف جنس مخالف پیشنهاد دوستی داشت .بدش هم نمی‌آمد. هر ترم کمتر و کمتر به دیدن امیر می‌رفت اگر هم او قصد آمدن می‌کرد به گونه‌ای منصرفش می‌کرد .کم‌کم دوستی او و محسن آغاز شد محسن یک مغازه لوازم ساختمانی داشت وضع مالی نسبتاً مناسب و البته همسر و دوفرزند این رابطه آن‌قدر پیشرفته بود که محسن خیلی از هزینه‌های شهره   را پرداخت می‌کرد. از سویی دیگر امیر هر ماه به حساب شهره مبلغی واریز می کند بی‌خبر از آنکه شهره همه این پول‌ها را هزینه لوازم آرایشی و لباس و  تفریح با محسن میکرد و خیلی وقت بود که دیگر مسیرش را گم کرده بود او دیگر در بسیاری از کلاس‌ها یا حاضر نمی‌شد یا دیر حاضر می‌شد در هر ترم یکی دو  درس را مشروط می‌شد معدلش پایین آمده و از سویی دیگر به کرات از حراست دانشگاه اخطار گرفته بود. ولی دیگر اهمیتی نمی‌داد و حتی به همراه محسن به مسافرت‌های چند روزه می‌رفت. دانشجویانی که هم‌خانه شهره بودند  به او شک کرده بودند شب‌ها دیر می‌آمد و یا چند روز اصلاً به خانه نمی‌آمد تا اینکه  از شهره خواستند که از آن خانه برود و او  زمانی که اصرار آن‌ها را دید آن خانه را ترک کرد و محسن برای او خانه‌ای جداگانه اجاره کرد.سرانجام دانشگاه به اتمام رسید البته برای دانشجوهایی که آمده بودند درس بخوانند و نه برای امثال شهره، او هنوز خیلی از واحدهای درسی‌اش باقی مانده بود امیر دیگر بی‌قراری می‌کرد و اصرار داشت که شهره برگردد اما شهره مدام بهانه می آورد تا اینکه  امیر بدون اطلاع شهره سرزده به دانشگاه آمد و در کمال ناباوری  از شرایط تحصیلی و اخلاقی همسرش آگاه شد آن روز امیر تمام کوچه‌های شهر را سرگردان پیمود نمی‌دانست چه باید بکند پشیمان شده بود چه آتشی به زندگی خودش زده بود با فرستادن شهره  به دانشگاه،
به شهرش برگشت روزها فکر  کرد : اگر قرار بود شهره  روزی به او خیانت کند .چه بهتر که در همین اول راه باشد. دیگر سراغ شهره را نمی‌گرفت ماهیانه هم برای او واریز نمی‌کرد. شهره از طرف دانشگاه از آمدن و رفتن  امیر آگاه شد. امیر به تماس‌های او پاسخ نمی‌دارد. از سویی محسن وارد رابطه ی تازه‌ای شده بود و وقت کنار گذاشتن شهره رسیده بود .
شهره مانده بود و پل‌های  شکسته ی پشت سر و جاده های سست پیش رو .به شهرش برگشت کلید انداخت درب  خانه را باز کند در باز نمی‌شد گویا امیر قفل‌ها را عوض کرده بود. هر چه تماس گرفت هر چه جلوی خانه منتظر ماند خبری از امیر نشد . شب به خانه پدر رفت زنگ در را زد مادر درب  را باز کرد. جلو رفت که مادر را بغل کند مادر  دست او را پس زد  برگه‌ای را به سمت او دراز کرد : برو ،برو، تا پدرت نیامده پایین !و بعد در رو بست و رفت شهره نگاهی به برگه انداخت امیر بطور غیابی قصد طلاق شهره را داشت او سوء اخلاق و خیانت شهره را دلیل طلاق اعلام کرده بود .زانوهایش شل شد ساعتی پشت در نشست ،چه کردم با زندگی خودم ،حالا چکار کنم، ؟کجا بروم؟ همان شب به شهر محل تحصیلش برگشت صبح بود که رسید .به خانه مجردی‌اش رفت. خانه‌ای که هزینه‌اش توسط محسن پرداخت می‌شد تازه دوش گرفته و زیر پتو دراز کشیده بود که صدای  درآمد در را باز کرد زن صاحب‌خانه بود:شهره خانم نبودی: کی اومدی ؟همین یکی دو ساعت پیش رسیدم. آقا محسن دیشب پول پیش خانه را گرفتن و گفتن شما می‌خواهید  خانه را خالی کنید  می‌خواستم ببینم میشود؟ امروز عصر مستاجر برای دیدن خانه بیاید؟قلبش داشت ایست می‌کرد، سری تکان داد و درب  را بست .هرچه با محسن تماس می‌گرفت گوشی اش  خاموش بود آماده شد .رفت جلوی مغازه ، از شاگردش  سراغش را گرفت گفت :محسن برای خرید رفته و معلوم نیست کی برمی‌گردد. اما شهره  می‌دانست که محسن همان‌جاست و خودش را پنهان کرده ،مثل روزهایی که زنش سراغ او را می‌گرفت . و محسن کنار شهره  بود.
آخر هفته بود که شهره خانه را خالی کرد و تنها یک چمدان کوچک لباس به همراه داشت بقیه وسایل را جای پول دو ماه آخری که محسن پرداخت نکرده بود گذاشت و رفت. آن روز یک زن آواره دیگر به ن آن شهر افزوده شد .زنی تحصیل‌کرده که بر کارتن می‌خوابید و در زباله‌ها جستجو می‌کرد چند ماه بعد زنی با چهره‌ای افسرده و تکیده به یکی از کاج‌های آن شهر تکیه داده و سیگارش را دود می‌کرد و دستش به سوی رهگذران دراز بود.



 

   

وارد آزمایشگاه شد صدای تپش قلبش را  با گوش می‌شنید .آزمایشگاه حسابی شلوغ بود جلو رفت برگه نوبتش را دریافت کرد و نشست، چشمش افتاد به زن حامله ای که چند صندلی آن طرف تر نشسته  و یک دختر کوچولوی سه و چهار، ساله هم کنارش ایستاده بود. با حسرت به او نگاه می‌کرد و با خودش آرزو کرد که جواب آزمایشش مثبت باشد. تا این‌که شماره او را اعلام کردند، بلند شد جلو رفت و برگه رسید آزمایشگاه تحویل داد، جواب آزمایش را که گرفت جرأت نمی‌کرد باز کند آرام آرام و درحالی‌که قلبش بشدت می تپید رسید جلوی ماشین سوار شد کیفش را روی صندلی بغل گذاشت روسری اش رو کمی شل کرد نفسش سنگین شده بود، برگه آزمایش را بیرون آورد چیزی متوجه نمی‌شد برگ را گذاشت داخل پاکت و در کیفش قرار داد همین‌طور که به سمت خانه می‌رفت با خودش فکر کرد: که نباید چیزی به حسام بگوید. ممکن است بازهم جواب منفی باشد آن روز حسام دیرتر به خانه آمد ملیحه باید می‌رفت مطب دکتر، از سویی هم نمی‌خواست چیزی به حسام بگوید! غذای حسام را آماده کرد، سریع لباسش را پوشید و درحالی‌که از خانه بیرون می‌رفت گفت: باید بروم مادر صبح پای تلفن حالی نداشت. و درب را پشت سرش بست و رفت .دقایقی بعد در مطب  بود . کمی منتظر شد زمانی که منشی او را صدا کرد، قدرت از پاهایش رفت. وارد اتاق شد .دکتر بعد از دیدن نتیجه آزمایش سری تکان داد، عینکش را درآورد، قلب ملیحه ریخت ،حتماً جواب منفی است اما آن روز در کمال ناباوری دکتر گفت: که جواب آزمایش مثبت بوده و  آن‌ها به‌زودی صاحب فرزند خواهند شد، اما وضعیت بدنی ملیحه چندان رضایت‌بخش نیست و باید استراحت کند. ملیحه اهمیتی نداد، فکر کرد که اگر حتی لازم باشد تمام نه ماه را روی تخت دراز بکشد ،بازهم ارزش لحظه شیرین مادر شدن را دارد .در راه برگشتن شیرینی مورد علاقه حسان را خرید و خیلی زود خودش را به خانه رساند. جلوی در کفش‌های مادر احسان را دید . کلید انداخت وارد خانه شد، انگار حسام و مادرش  در آشپزخانه بودند،ومتوجه ورود ملیحه نشدند! مادر حسام داشت از خوبی‌های مهری دختر خاله حسام می‌گفت:. تو به اندازه کافی پای این زن نشستی، مهری تحصیل‌کرده و شاغل است، همین روزهاست که ازدواج کند، زودتر تصمیمت را بگیر، اصلاً خودم با ملیحه و خانوادش صحبت می کنم، می‌خواد طلاقش می‌دهیم، نمی‌خواهد بماند سر زندگیش. جعبه شیرینی  از دست ملیحه،افتاد، حسام از آشپزخونه بیرون پرید و ملیحه را  دید که  جلوی جعبه ی شیرینی  روی زمین زانو زده ، مادر حسام بیرون آمد :چی شده ؟کی اومدی؟ حسام جعبه شیرینی را باز کرد .شیرینی‌ها بهم ریخته بود گفت :شیرینی مورد علاقه‌ ی من! این شیرینی برای چیه؟ حال مادر خوب بود ؟ملیحه دستش را برد.سمت کیف تا جواب آزمایش رو به حسام مادرش نشان بدهد، که گویی کسی دستش را گرفت و او را منصرف کرد، کیفش را برداشت و به اتاق رفت و در را پشت سرش قفل کرد. حسام رو به مادرش کرد و آرام گفت :شنید !مادرش درحالی‌که چادرش را می پوشید، صدایش را بالا برد و گفت: شنید که شنید زن بود خودش  دست تو می‌گذاشت تو دست  زنی  که اجاقش  کور نباشد  و چادرش را سر انداخته  و از خانه بیرون رفت .حسام از پشت در اتاق ملیحه را  صدا میکرد! اما جوابی نمی‌آمد:حالا مادر یک چیزی گفت ،من دوستت دارم، با بچه یا بی بچه! نیمه‌شب بود ،که ملیحه درب  اتاق را باز کرد. حسام پشت در خوابش برده بود ،ملیحه آرام او را صدا کرد :برو  سر جایت بخواب، حسام میان خواب و بیداری لبخندی زد گفت: خوبی؟ ملیحه جواب داد:بله !صبح سر میز صبحانه قبل رفتن  حسام مثل همیشه برای ملیحه لقمه گرفت داد دستش و گفت :امروز زودتر میایم با هم برویم بیرون، برویم سینما ،شام هم بیرون می‌خوریم. ملیحه عاشق حسام بود، زندگی بدون حسام برایش ممکن نبود، حسام مردی خوب و همسری بی‌نظیر بود، البته خیلی هم به پدر و مادرش احترام می‌گذاشت و سعی می‌کرد باعث ناراحتی آن‌ها نشود چون حسام تنها پسر خانواده بود و مادر و پدرش مخصوصاً مادر خیلی بیشتر از دو خواهرش به او وابسته بودند. غروب شد با هم  به سینما رفتند،آنشب مثل شب‌های نامزدیشان رویایی و زیبا بود و دل ملیحه اصلاً نمی‌خواست که به خانه برگردند !در راه برگشتن به خانه ملیحه به حسام گفت که بزودی جمع آن‌ها سه  نفر خواهد شد. حسام یک دنیا ذوق کرد، از آن روز ملیحه حق بلند شدن از جایش را نداشت، زودتر به خانه می‌آمد و  بیشتر با ملیحه وقت می‌گذراند  آنها با هم قرار پرتودرمانی که،جنسیت بچه مشخص شد این خبر خوش را به همه بدهند. از سوئی   مادر حسام هم دور از چشم ملیحه مدام از مهری می‌گفت.  همه چیز خوب پیش می‌رفت و دکتر از مراحل رشد جنین راضی بود. آن روز ملیحه و حسام دل توی دلشان نبود دیگر معلوم می‌شد که مسافر کوچولویشان پسر است؟ یا دختر ؟ قرار سونوگرافی داشتند. آن روز حساب زودتر دنبال ملیحه آمد و از او  خواست که با هم به شهربازی بروند، شهربازی حسابی شلوغ بود ،آن‌ها بستنی می‌خوردند و شادی بچه‌ها را تماشا می‌کردند و  با هم قرار می‌گذاشتند که خیلی زود مسافر کوچولوی  را به شهربازی بیاورند .چیزی تا نوبتشان باقی نمانده بود، خودشان را رساندند جلوی سونوگرافی، همین‌که سوار آسانسور شدند حسام متوجه شد که کیفش را در ماشین جا گذاشته، از ملیحه خواست که  او برود. و برگشت کیفش را بیاورد! ملیحه دکمه آسانسور را زد و آسانسور شروع به بالا رفتن کرد که ناگهان صدای وحشتناک شد و آسانسور بشدت تکان خورد ،ملیحه دستش را به میله گرفت و گوشه ای   نشست.دستش را گذاشته بود روی شکمش و مدام صلوات می‌فرستاد و از خدا طلب کمک می‌کرد ،دوباره همان صدا و تکانی محکم‌تر و سپس آسانسور بسرعت به طرف پایین به حرکت درآمد و در کمتر از لحظه‌ای محکم به زمین خورد و ملیحه .
چشمانش را  که باز کرد، متوجه شد که در بیمارستان است خواست بلند شود که احساس کرد، پاهایش را حس نمی‌کند، چشمان حسام  قرمز و متورم بود. حسام چی شده ؟من اینجا چکار می‌کنم؟ کمکم کن باید بلند شوم! حسام روی صندلی  که کنار تخت قرار داشت نشست، دست‌هایش را مقابل صورتش گرفت و با صدای بلند گریه می‌کرد. پرستار دکتر را صدا کرد دکتر  بعد از معاینه گفت: بهتری؟ به خیر گذشت! می‌توانست بدتر ازین باشه! ملیحه  تمام قوایش را  جمع کرد و گفت: چه اتفاقی ؟پرستار جواب داد: آسانسور که شما داخلش بودین سقوط کرد. ملیحه زبانش گرفته بود ،بریده ،بریده گفت: بچه‌ام  چی  شد ؟دکتر از او خواست که آرام باشد.و به او خبر داد که متأسفانه فرزندش را از دست داده است و ستون فقراتش هم آسیب جدی دیده و ممکن است تا مدتی نتواند راه برود و باید فیزیوتراپی انجام دهد. ملیحه دیگر متوجه اطرافش نبود.سکوت کرده و گریه نمی‌کرد، پاسخی نمی‌داد، چیزی نمی‌خورد، همه نگران او بودند !مدتی بعد حسام با نظر دکتر ملیحه را به خانه آورد. او خیلی سعی می‌کرد که به ملیحه روحیه بدهد اما ملیحه تلاشی برای به زندگی برگشتن نمی‌کرد، در جلسات فیزیوتراپی همکاری نمی‌کرد، او اوضاع را برای حسام خیلی سخت‌تر و غیرقابل تحمل تر کرده بود. مادر ملیحه هرروز چند ساعتی برای رسیدگی  به ملیحه به خانه آن‌ها می‌آمد ولی هرچه سعی کرد ملیحه کلامی با او حرف نمی‌زد .جمعه بود حسام لباس‌های ملیحه را شسته و درحال پهن کردن روی طناب  بود که مادر  حسام به خانه آن‌ها آمد و سر بحث در مورد مهری را باز کرد،  دیگر پنهان‌کاری نمی‌کرد او  معتقد بود که یک زن علیل حق انتخاب ندارد .آن روز مادر تمام روز  دنبال حسام راه رفت و از مهری گفت ،و حسام سکوت کرد. ملیحه می‌شنید و در خودش می‌شکست، چند روز بود که حسام دیگر دیر به خانه می‌آمد و از مادر ملیحه می‌خواست که بیشتر کنار او باشد. ملیحه از قبل ناامیدتر شده بود او داشت تنها دل‌خوشی اش یعنی حسام را  هم از دست می‌داد. تا آنکه یک روز صبح که بیدار شد دید که تمام وسایل خانه جمع شده و حسام و چند کارگر در حال انتقال وسایل به کامیون هستند.
بعد تمام شدن وسایل حسام سراغ او  آمد لباسش را پوشاند،اورا مرتب کرد پایین برد و داخل ماشین گذاشت .
روز بعد صبح ملیحه در یک  خانه زیبای روستایی در  منطقه ای سرسبز چشم‌هایش را باز کرد، فضا پر عطر گل و گیاه و صدای پرنده ها بود .
حسام عشقش را از همه دنیا ربوده بود تا در گوشه ی  دنج این روستا تمام عمرش را کنار ملیحه باشد. مدتی بعد ملیحه . به زندگی برگشت و طولی نکشید که روی پاهای خودش ایستاد و دست در دست دختر زیبایی که خداوند به آن‌ها داده بود تا خود مدرسه پا به پا رفت.  


بچه‌ها با داد و جیغ و فریاد از کلاس بیرون رفتند و کلاس آرام شد. گچ آرام چشم‌هایش را باز کرد تیکه های تنش که روی زمین ریخته بود را دید و لبخندی زد .تخته پاک کن که به او نگاه می‌کرد گفت: به چه لبخند می‌زنی؟ به تکه های تنت ؟تو داری تمام می‌شوی؟
گچ راحت لم داد و دست‌هایش را گذاشت زیر سرش و گفت امروز هزار مسأله را حل کردم و به بچه های کلاس  هزار چیز تازه آموختم.
روز بعد گچ تمام شده بود تخته‌پاک کن در حالی که تکه های ریخته‌ی تن گچ را تماشا می‌کرد
زیر لب گفت: سفرت خوش مسافر بعدتومسئله ای  نماند تو با پاره پاره وجودت مسئله نادانی را برای همیشه حل کردی. 


هر روز غروب خدا به دیدن مرد می آمد. با هم شعر می‌خواندند، قدم می‌زدند، باغبانی می‌کردند، مرد به خواب می‌رفت و خدا به آسمان ،
آن روز مرد چیزی در خانه برای پذیرایی نداشت آماده شد به بازار رفت حسابی خرید کرد .در راه برگشت به خانه زنی را دید که در گوشه‌ای نشسته و در مقابلش مقدار خیلی کمی سبزی تازه روی یک دستمال  کهنه چیده شده و کودکی روی زانویش خوابیده، انصافاً سبزی‌ها خیلی تازه و معطر بود، اما دل مرد نمی‌خواست از این زن فقیر خرید کند. همین جور که از زن فاصله گرفت. مقابل مغازه میوه فروشی چشمش افتاد به انجیرهای تازه و درشت با خودش فکر کرد که چقدر خوب می‌شود مقداری انجیر هم برای پذیرایی بخرم پس جلو رفت و مشغول جدا کردن انجیرهای درشت شد که کودکی وارد مغازه شد و دستش را دراز کرد مرد توجهی نکرد.مغازه‌دار پسر را از مغازه بیرون کرد، مرد به خانه برگشت. حسابی خانه را مرتب کرد، چند نوع غذای خوش‌مزه و یک ظرف پر میوه آماده کرد، لباس‌های تمیزش را پوشید و مثل هر روز روی صندلی منتظر خدا شد. اما آنروز  خدا به دیدار او نیامد ،روز بعد دوباره مرد آماده شد، ولی بازهم خدا به دیدن او نیامد، مرد سراغ خدا رفت .تا از او دلیل نیامدن اش را بپرسد اما خدا آن روز وقتی برای ملاقات با او نداشت. مرد فردا و فرداهای دیگر به خانه خدا رفت و بازهم خدا با او دیدار نکرد. مدتی گذشت و مرد از غم دوری خدا مریض شد. یک روز که در خانه تنها بود ناگهان در آرام باز شد و کسی وارد خانه شد چشمان خسته و بیمار مرد از دیدن خدا درخشید خدا نزدیک آمد گرم دستان او  را گرفت، حالا مرد دیگر احساس درد نمی‌کرد، گویی دیگر مریض نبود . بلند شد نشست رو به خدا کرد و پرسید :چرا دیگر به دیدارم نیامدی؟خدا از دسته گلی که به همراه آورده بود گلی را به مرد  داد و گفت: من آمدم آن روز در مغازه میوه فروشی تو دستم را پس زدی،آنجا در خیابان بر دستمال کهنه آن زن فقیر منتظرت بودم
.مرد بغضش شکست و خودش را در آغوش خدا انداخت گفت : حدس زده بودم!  خدا دردهای مرد را به باد سپرد شانه‌های لرزانش را نوازش کرد .
مرد از جا برخاست با خدا به حیاط رفتند و تمام گل‌هایی که خدا به همراه آورده بود را در باغچه کوچک مرد کاشتند.


روی صندلی چوبی نشست نیمی از لیوان آبش را در گلدان حسن‌یوسف ریخت و با نیمه دیگرش قرصش را خورد دقایقی از آن بالا از تراس منتهی به خیابان قدیمی رفت‌وآمدها را تماشا کرد، سمعک اش را درآورد، کتابش را روی زانو باز کرد، ساعتی کتاب‌خواند و بعد آرام خوابش برد. غروب بود که با صدای زنگ ساعت  از خواب بیدار شد سمعک را  داخل گوشی گذاشت به داخل خانه برگشت درب تراس را پشت سرش بست و صندلی قدیمی پشت شیشه تراس تنها ماند،و  تاصبح خیال بر آن تاب می‌خورد.
معلم بازنشسته‌ای بود که سال‌ها پیش همسرش را از دست داده و تنها فرزندش که یک پسر بود کیلومترها دورتر از او در شهر دیگری زندگی می‌کرد و هرگز زن راضی نشد برای زندگی کنار او  باشد و در این آپارتمان تنها زندگی می‌کرد البته همسایه‌ها حواسشان به او  بود و اغلب بچه‌های آپارتمان برای رفع مشکلات درسی پیش زن  می‌آمدند.اما بسیاری از روزهای او در تنهایی و مرور روزهایی شیرین خدمت می‌گذشت،  هنوز با رویاهای سال‌های تدریس در روستاهای دورافتاده و صعب‌العبور زندگی می کرد ،اما اگر  هزار بار دیگر هزار بار دیگر ،به دنیا می‌آمد بازهم معلم می‌شد چون او معلمی را انتخاب نمی‌کرد، بلکه معلمی او  را انتخاب میکرد.
پنجشنبه‌ها عصر به قبرستان می‌رفت ساعتی را با همسرش درددل می‌کرد، به پارک نزدیک خانه می‌رفت با عصا قدم می‌زد و لذت می‌برد از مردمی که سرشار از زندگی بودند. به خانه برمی‌گشت با پسرش تمام هفته را پای تلفن مرور می‌کرد و جلوی تلویزیون روی کاناپه زیر پتو خوابش می‌برد. و فردا و فرداها دوباره ،دوباره ودوباره صندلی قدیمی داخل تراس تنها بازمانده همسرش و تنها همدم تنهایی‌های او، که هنوز هر لحظه  پشت شیشه منتظر  او بود .تازگی‌ها سنگینی در قفسی  سینه احساس می کرد به پیشنهاد همسایه‌ها و اصرار پسرش به مطب دکتر برای معاینه رفت نوبتش که رسید دیگرحسابی از شلوغی مطب کلافه شده بود وارد اتاق دکتر شد و مقابلش نشست دکتر سرش پایین بود دفترچه زن را گرفت و درحالی‌که باز می‌کرد پرسید: چه مشکلی دارید مادر ؟زن مفصل در مورد درد زانو سینه شروع به توضیح دادن کرد ،دکتر تا چشمش به عکس و نام داخل دفترچه ی زن افتاد از جا بلند شد مقابل زن ایستاد ،زن وحشت‌زده سکوت کرد ،خانم معلم شما هستین من احراری دانش‌آموزی شما  در کلاس چهارم بودم آن روستای کوهستانی صعب‌العبور یادتان نیست؟ یک دفعه  چیزی در ذهن زن  جرقه زد :بله به یاد آوردم:  پسرم چقدر بزرگ شدی! دکتر خم شد و دستان زن را محکم در دست گرفت و بوسید، زن درحالی‌که چشمانش خیس اشک شده بود  سر دکتر را نوازش کرد و بر موهای او بوسه زد: خوشحالم پسرم کاین درد باعث شد امروز بعد سالها یکی از دانش‌آموزانم را ببینم.
زن به خانه برگشت احساس عجیبی داشت آرزوهایش همه محقق شده بود اگر حاصل سی سال تلاشش فقط و فقط همین یک دکتر هم باشد او دیگر آرزویی نداشت .به تراس رفت روی صندلی قدیمی اش لم داد سمعک اش را درآورد، چشم‌هایش را بست، صندلی قدیمی وزن زن را حس نمی‌کرد گویی او دیگر پا در زمین خاکی نداشت
صبح روز بعد دانش‌آموزی به بدرقه معلمش آمده بود . 


سال‌ها بود که دکه‌ای کوچک پیرمرد پاتوق هر روز صبح و ظهر بچه‌های مدرسه بود هر صبح بچه‌ها جلوی دکه شلوغ می‌کردند و چهره پیرمرد پر از شادی و شعف می‌شد او عاشق بچه‌ها بود و تمام دل‌خوشی اش به همین لحظاتی بود که با بچه‌ها می‌گذشت او در دکه کوچکش چیز چندانی نداشت اما هر چه داشت سالم و اغلب دست ساخته خودش بود هر فصل نوبرانه فصل را در سبدی می‌ریخت جلوی درب دکه روی چهارپایه می‌گذاشت و هر رهگذری را میهمان مشتی نوبرانه میکرد.کودکان یتیم محل میهمانان افتخاری همیشه پیرمرد بودند که برای هیچ چیز  بهایی پرداخت نمی کردند.صبح های زمستان بوی عطری عدسی پیرمرد تمام محله را فرامی‌گرفت پیرمرد هر صبح بچه‌ها را با بوی عدسی خوش‌مزه اش به دکه می‌کشاند  وقبل مدرسه رفتن  هرکدام را  پیاله ای  کوچک و داغ عدسی میهمان می‌کرد بهایی ناچیز برای صبحانه گرم و لذت بخش و یا چند دانه لبو در هوای سوک زمستان و یا پیاله نخود آب‌پز شده با نمک، تابستان‌ها بستنی پشمک، یخمک،پشمک و.
  دکه پیرمرد نزدیک پلی که از روی رودخانه می‌گذشت قرار گرفته بود پل هنگام حرکت زیر پا به لرزه درمی‌آمد و پاره آهنهای زنگ زده اش  صدا می‌داد،و باز هم بچه‌ها  محکم‌تر و محکم‌تر پا می‌کوبیدند و بیشتر صدای پل را درمی‌آوردند ،تا پیرمرد را از دکه کوچکش بیرون بکشانند
سر آن‌ها داد بزند و بگوید: تمامش کنید!،و بچه‌ها درحالی‌که می‌خندیدند بدو،بدو از پل بیرون آمده و از مقابل دکه عبور می‌کردند و پیر مرد  آن‌ها را تماشا می کرد سری تکان می‌داد و لبخند می‌زد سبد کهنه‌اش را عقب ترک دوچرخه می‌بست سوار می‌شد و رکاب ن در گرگ‌ومیش هوا از محل دور می‌شد، و فردا صبح زود از دل تاریکی شب مثل سپیده بیرون  می آمد، و از میان مه روز طلوع می‌کرد. کسی نمی‌دانست پیرمرد دکه‌دار به کجا می رود ،از  کجا می آید اصلاً کس و کاری دارد  یا نه فقط همه می‌دانستند او از سال‌ها پیش همیشه اینجا بوده است خیلی از مادر و پدرها حتی او را از کودکی به یاد می‌آوردند گویی پیرمرد درخت  هزار ساله ای بود در آن محله.
آن روز عصر پیرمرد جعبه‌های بیسکویت و کلوچه پفک و  جلوی دکه را  داخل دکه گذاشت بادکنک‌ها را از جلوی در باز کرد و داخل برد، مثل هر روز همه چیز را جمع کرد درب را  قفل زد، سبدش را ترک دوچرخه گذاشت و به راه افتاد. هنوز چند قدمی از دکه فاصله نگرفته بود که از سر خیابان ماشینی داخل محله پیچید و در چشم بهم زدنی پیرمرد را زیر گرفت همه مردم جمع شدند سروصورت پیرمرد غرق خون شده بود .چند نفر از اهالی محل  پیرمرد را به بیمارستان بردند،و بقیه اهل محل در جستجوی پیدا کردن نام و نشانی از خانواده پیرمرد درب دکه راباز کردند . شاید اثری ،نامی ،نشانه‌ای، پیدا کنند و از طریق آن به خانواده مرد اطلاع بدهند .درب دکه که باز شد چشمان همه از حدقه بیرون زده بود ،داخل دکه هیچ چیز نبود. دوچرخه پیرمرد را به همراه سبد کهنه اش داخل دکه گذاشتند و درب  را بستند  .آن شب همه محل به دکه خالی پیرمرد فکر  میکردند.روز بعد خبر آمد که پیرمرد فوت کرده است. هرگز اهل محل نتوانستند کس و کاری از پیرمرد پیدا کنند و پیرمرد بر شانه‌های اهل محل تدفین شد،  ن بیوه ی  محل حلوایش را پخته و کودکان یتیم دور دادند و آن روز گویی تمام شهر در تشییع پیرمرد حضور داشت.
مدتی بعد دکه را از آن‌جا بردند  آن‌جا درختی رویید و سایه‌ای شد بر سر رهگذران و هر سال بهار تمام محل را به توت های تازه و درشت میهمان می‌کرد و کسی هرگز ندانست که پیر مرد دکه‌دار از کجا آمده بود و به کجا رفت.  


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها